اینکه والاستریت حجم بزرگی از فارغالتحصیلان رشتههایی مثل ریاضی و فیزیک و برق را برای مشاغل مالی جذب میکند در نگاه اول به نوعی اتلاف سرمایههای انسانی است و در موردش هم فراوان نوشته شده است. استدلال این است که کسی که سالها به عنوان فیزیکدان یا ریاضیدان طراز اول تربیت شده چرا باید این تخصصش را کنار بگذارد و کار محاسبات بازار مالی را انجام بدهد (توضیح بدهم که ورود به مشاغل والاستریت برای این نوع فارغالتحصیلان بسیار رقابتی است و در نتیجه فارغالتحصیلان خیلی قوی علوم شانس کار در بخش مالی را دارند.) ضمن اینکه بخشی از این استدلال درست است شاید بتوانیم مکانیسمهایی برعکس آنرا هم ببینیم: ۱) در فقدان مشاغل مالی (و حوزههای مشابه) دانشکدههای علوم ممکن بود مجبور شوند حجم برنامههای دکترایشان را به طور معنیداری کاهش دهند چون برای حجم فعلی فارغالتحصیلانشان شغل کافی در حوزه تخصصیشان وجود نخواهد داشت. اینرا هم میدانیم که دانشجوی دکترا یکی از موتورهای محرکه تحقیق در حوزه علوم است. ۲) وجود در پشتی منهتی به شغلهای غیرعلوم (مثلا موسسات مالی) قدرت ریسک برداشتن محققان علومی مثل فیزیک را افزایش میدهد. چون یک گزینه فرعی شغلی نسبتا جذاب ایجاد میکند که مثل یک مکانیسم بیمه برای کسانی که برنامههای بلندپروازانهشان برای مسیر اصلیشان شکست میخورد عمل میکند و لذا احتمال مسیرهای غیرجذاب (مثلا بیکاری طولانیمدت یا تدریس در موسسات یا مکانهای غیرجذاب) را از پیش روی آنها بر میدارد. در یک مدل سرمایهگذاری نیرویانسانی تحت عدماطمینان وجود چنین بیمهای (که شانس استفاده از آن هم رابطه مثبت با سطح سرمایه انسانی فرد دارد) میتواند سطح کلی سرمایهگذاری فردی را به شدت بالا ببرد. ۳) چشمانداز شغلهای جذاب در بازار مالی باعث میشود کسانی که بین علوم و رشتههایی مثل مهندسی مردد بودند با احتمال بیشتری وارد علوم شوند و احتمالا بخشی از آنها نهایتا در همین حوزه علوم باقی میمانند. خلاصه استدلالم این است که میتوان مدلی تصور کرد که در این تعادل دو بخشی (مشاغل علوم و مالی در کنار هم) دانشکدههای علوم هم دانشجویان قویتر و هم بیشتری دریافت میکنند و هم در مقطع استخدام استاد افراد را از دل رقابت سختتری گزینش میکنند. در نتیجه کیفیت کلی رشتههای علوم هم در این تعادل جدید ارتقاء یافته باشد.