• شب نوشته‌ها

    مدت‌ها است لذت شب‌بیداری (انفرادی) هفته‌ای یکی دو بار را که سال‌های اواخر زندگی ایران و اوایل مهاجرت وین گاه و بی‌گاه داشتم از دست داده‌ام. در جمع البته معمولن زود خوابم می‌برد یا چرت می‌زنم و شب‌بیداری‌ام فقط فردی معنی دارد. شاید تغییرات جسمی و سن و سال است و شاید هم وضعیت ارتباطات اجتماعی و کاری که مجبورت می‌کند اکثر صبح‌ها بیرون بزنی و با شب‌بیداری نمی‌سازد. تعطیلات که رسید ام‌شب را به خودم رخصت دادم که بیدار بمانم و نگران سردرد و گیجی و از کارافتادگی روز بعدش نباشم.

    رخصت بی‌لذتی بوده البته تا الانش. جرات نمی‌کنم به هیچ چیز سنگینی نزدیک بشوم. شب قبل داشتیم فیلمی از ارمنستان می‌دیدیم. چیزی بود در مایه‌های نسخه ارمنی زمانی برای مستی اسب‌ها که به نظرمان می‌رسید سامان سالور چند کیلو خرمای برای مراسم تدفینش را از صحنه‌های آن الهام گرفته است (شاید هم نگرفته و تصور ما است). شب قبل خواب‌آلود و خسته بودم و دز فیلم اثر نکرده بود. گفتم ام‌شب بقیه‌اش را ببینم. دیدم تحملش را ندارم. یعنی آن لذت نابی که حین دیدن/خواندن می‌بری را بعد باید با مدت‌ها تقاصش را پس بدهی. ناخودآگاه ذهن این تناقض را می‌فهمد و از همان اول نمی‌گذارد نزدیک بشوی تا بعدن دردسر درست نشود.

    راستش به این کم‌جانی‌‌ام باور نبود. یعنی فکر نمی‌کردم ماجراها به جا برساندم. اولین بار نیست. مدت‌ها است که خیلی فیلم‌ها را نمی‌توانم یک ضرب ببینیم و خیلی متن‌ها را نمی‌توانم بیش از چند دقیقه بخوانم. نیم ساعت که می‌گذرد از حد تحملم بالا می‌زند و حال و روزم را به هم می‌ریزد. اگر سیگاری بودم شاید می‌رفتم جایی چیزی آتش می‌کردم و پکی می‌زدم و سبک می‌شدم و بقیه را ادامه می‌دادم. چای سیاه را که مدت‌ها است نمی‌خورم، چای سبز هم کار سیگار را نمی‌کند. اتفاقن بیش‌تر رگ‌ها را گشاده می‌کند و خون بیش‌تر به اعضاء می‌ریزد و هیجان‌زده‌تر می‌کند تا این‌که آرام کند و اساسن اصل مشکل را بدتر می‌کند.

    یکی دو ساعتی ساعتی نشسته بودم روی مبل و تاریکی بیرون و توی خانه را تماشا می‌کردم و در ذهنم با کتاب‌های که جرات نمی‌کردم نزدیک‌شان بشوم چون طاقتش را نداشتم بازی می‌کردم. شرایطش نبود، یعنی آدمش دم دست نبود چون هوای این‌جا هنوز خوب است، که کسی را صدا کنم که نصف شب برویم در تاریکی کنار رودخانه‌ای چیزی راه برویم و حرف بزنیم و در دل‌مان جا باز کنیم. دیدم باید یک جوری این هضم‌نشده‌ها را که از بس رابطه‌‌شان را با جهان واقعی‌شان از دست داده‌اند به سنگ روح تبدیل شده‌اند بیرون بریزم شاید سبک شوم.

    نمی‌دانم افاقه می‌کند یا نه. هر چند می‌دانم فردا را به باد دادم.

    فکر کنم سهم لذت این نصف شب همین بود که ملاحظه نکنم و این را بنویسم.

    بازگشت
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا با فونت انگلیسی به سوال زیر پاسخ بدهید: *

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

اشتراک ایمیلی

ایمیل خود را برای دریافت آخرین مطالب وارد کنید.

بایگانی‌ها