ده سال بود از حسین معززی نیا چیزی نخوانده بودم. بچه حزب اللهی خوش تیپی که اگر حافظه ای خطا نکند در نیستان و/یا مهر و سوره مقاله های سینمایی می نوشت. امروز صبح خیلی حالم خوش نبود. یک مقاله خوب لازم داشتم تا سر حالم بیاورد و وقتی این مقاله بازتاب را با بی میلی باز کردم دیدم خواندنی است. حدس می زنم که ممکن است بعضی از شما هم خوشتان بیاید. البته می دانم که احتمالا دسترسی به بازتاب در ایران مشکل دارد. عذرخواهی می کنم که آدرسی که باید در ابتدایش قرار دهم تا بشود دسترسی داشت را بلد نیستم. پس اصلا این کار را می کنم که کل متن را این جا کپی کنم.
“کیومرث پوراحمد در اواخر سال ۱۳۷۲ یعنی همان سالی که سید مرتضی آوینی در اولین روزهایش به شهادت رسید، فیلم خوب و قدرندیدهای ساخت به نام «مرتضی و ما». در این فیلم با نزدیک به چهل نفر از اهل نظر گفتوگو شده و افرادی از طیفهای مختلف درباره شخصیت و افکار و آثار آوینی نکاتی را بیان میکنند. همه در این فیلم حاضرند، از شمس آلاحمد و دکتر رضا داوری و مهدی چمران و مسعود بهنود گرفته تا فریدون جیرانی و مهدی فخیمزاده و سیروس الوند و رسول صدرعاملی و علی معلم و امید روحانی و خیلیهای دیگر. در میان همه حرفهای متنوع آن فیلم، بهروز افخمی از ابتدا تا انتها بر طرح موضوعی پافشاری میکند که شاید در آن سالها بیش از حد نومیدانه و سیاه به نظر میرسید؛ او در تمام مدت گفتوگویش اصرار دارد که دوران توجه فعلی به مظلومیت آوینی به سرعت طی خواهد شد و همه اینها فراموش خواهد شد و خیلی زود روزی خواهد رسید که مخالفان و دشمنان آوینی مسلط میشوند و دوباره همان رفتارهای سابق را در پیش میگیرند.”
متن زیر مقالهای است که حسین معززینیا (داماد شهید آوینی)، کارگردان روایت راوی و منتقد سینما در شماره اخیر مجله «دنیای تصویر» منتشر کرده است.
* چند کلمه درباره تفاوتهای آوینی این روزها با آوینی چهارده سال پیش
کیومرث پوراحمد در اواخر سال ۱۳۷۲ یعنی همان سالی که سید مرتضی آوینی در اولین روزهایش به شهادت رسید، فیلم خوب و قدرندیدهای ساخت به نام «مرتضی و ما». در این فیلم با نزدیک به چهل نفر از اهل نظر گفتوگو شده و افرادی از طیفهای مختلف درباره شخصیت و افکار و آثار آوینی نکاتی را بیان میکنند. همه در این فیلم حاضرند، از شمس آلاحمد و دکتر رضا داوری و مهدی چمران و مسعود بهنود گرفته تا فریدون جیرانی و مهدی فخیمزاده و سیروس الوند و رسول صدرعاملی و علی معلم و امید روحانی و خیلیهای دیگر. در میان همه حرفهای متنوع آن فیلم، بهروز افخمی از ابتدا تا انتها بر طرح موضوعی پافشاری میکند که شاید در آن سالها بیش از حد نومیدانه و سیاه به نظر میرسید؛ او در تمام مدت گفتوگویش اصرار دارد که دوران توجه فعلی به مظلومیت آوینی به سرعت طی خواهد شد و همه اینها فراموش خواهد شد و خیلی زود روزی خواهد رسید که مخالفان و دشمنان آوینی مسلط میشوند و دوباره همان رفتارهای سابق را در پیش میگیرند. میگوید: « ما داریم میبینیم که به سرعت فراموش میکنند … ما در دورهای زندگی میکنیم که خیلی از آدمهایی که اصلاً بویی از صداقت نبردهاند و خودخواهیشان به چنان حدی رسیده که خودشان را معیار کامل اسلام میدانند، معیار کامل نحوه صحیح زندگی کردن میدانند، همینطور به تدریج دارند مسلط میشوند و به اصطلاح دور، دور آنهاست. معنای همان حرف سید که گفت امسال سال ما نیست، سال بزمجههاست. آدمهایی که تصوری دارند از زندگی کردن صحیح، مثل آن تخت معروف آن موجود اسطورهای که الان اسماش یادم نیست که همه آدمها را روی آن تخت میخوابانند، اگر که بلندتر باشند ارهشان میکنند برای این که اندازه تختشان شوند، اگر کوتاهتر باشند آن قدر میکشند تا اندازه تخت بشوند… اینها در همان ایام هم شروع کرده بودند به توضیح دادن و تعریف کردن اسلام از نظر خودشان و توضیح دادن این که سید چگونه مسلمانی باید باشد تا از نظر آنها مسلمان شایستهای به نظر بیاید…»
حرفهای افخمی در فیلم «مرتضی و ما» گرچه از نظر خیلیها سیاهنمایی و منفیبافی به نظر رسید و این نظرشان را در همان ایام ابراز کردند، اما راستش برای ما که از نزدیک شاهد حال و احوال سال آخر زندگی سید مرتضی آوینی بودیم، آرامشبخشترین حرفهای کل آن فیلم بود و احساس میکردیم دلمان خنک شده و کمی سبک شدهایم از این که دیدهایم بالأخره یک نفر جرأت پیدا کرده و دارد به صراحت میگوید که چه آدمهایی با چه نوع مرامی باعث شدند آن قدر عرصه بر آوینی تنگ شود که عملاً راهی جز حذف خودش از عالم دور و بر برایش باقی نماند. ما به چشم دیده بودیم که آن آدم خوشخلق و خوشمشرب همیشه، روز به روز خستهتر و بیحوصلهتر میشود و دیگر تحمل دیدن مقالههای پی در پی روزنامهها درباره انحراف و تخطی سردبیر مجله سوره از اصول اسلام و انقلاب را ندارد. من که هرگز عصبانیت و پرخاشگری و فحاشی از او ندیده بودم، شاهد بودم که وقتی مقاله «آقای سردبیر، کمی هم به خدا فکر کنید» را در روزنامه جمهوری اسلامی دید، روزنامه را برداشت و مدتی ایستاد مقاله را برانداز کرد، صورتاش کمی برافروخته شد و بعد توجهش به کاریکاتوری جلب شد که در وسط مقاله چاپ شده بود و تصویر آدم شکمگندهای را نشان میداد که با کراوات و ریش تراشیده و موهای ژلزده و یک پیپ در گوشه دهان ایستاده بود وسط اتاقی و با لبخندی بر گوشه لب که مثلاً نشانه تفرعن و تبختر بود، به سقف نگاه میکرد. کاریکاتور را که نگاه کرد، برگشت رو به ما و پرسید: « حالا یعنی چی؟ این کاریکاتور را زیر این تیتر گذاشتهاند، یعنی من این شکلیام؟» و بعد بی آن که منتظر جواب ما بماند، روزنامه را بست و گذاشت روی میز و گفت: «مرتیکه پفیوز»! این اولین فحشی بود که در تمام ایام از دهان او شنیدم و آنقدر برایم غیرمنتظره بود که در همان لحظه فهمیدم ظاهراً سردبیر آرام و مؤدب ما آن قدر مورد آزار قرار گرفته که از این به بعد برافروخته شدن و از کوره در رفتناش غیر عادی نخواهد بود. فشارها و تهمتها و رفتارهای مشمئزکننده بعدی، بدون وقفه از راه میرسید و شدت یافتن این حملهها مصادف شد با تعطیل شدن خندههای همیشگیاش و بیحوصلهشدناش و گرفتگی صدایش که خواندن نریشنهای روایت فتح را هم برایش دشوار کرده بود. این وضعیت آنقدر تا پایان سال ۷۱ ادامه پیدا کرد که وقتی سال تمام شد و بعد از عید آمدیم مجله و حلول سال جدید را تبریک گفتیم، دیدیم تحویلمان نمیگیرد و انگار به نظرش اتفاق مهمی نیفتاده و حوصله این حرفها را ندارد. دیدیم که انگار برای او سال جدید آغاز نشده است. در ادامه این حال و احوالاش بود که آن تعبیری را به کار برد که بهروز افخمی هم در صحبتاش به آن استناد کرده؛ سال بزمجه. من باز هم شاهد گفتوگویی بودم که به بیان این عبارت ختم شد: روز یکشنبه یا دوشنبه هفتهای بود که او در پایان همان هفته، یعنی صبح جمعهاش به شهادت رسید. من و مسعود فراستی در اتاق سرویس سینمایی مجله سوره نشسته بودیم و مشغول کارمان بودیم که او وارد شد و پشت تنها میز خالی اتاق نشست و بر خلاف همیشه که به محض ورود، حرفی برای زدن داشت و درباره فیلمی که شب قبل دیده بود یا موضوعی که توجهاش را جلب کرده بود، بحثی به راه میانداخت و بعد از بروز اختلاف نظر با مسعود، شروع میکرد به سر به سر گذاشتن و گفتن و خندیدن، بیحوصله و ساکت نشست پشت همان میز و شروع کرد به ور رفتن به کاغذهایی که روی میز ولو بود. من و مسعود که میدانستیم خلق سردبیرمان در سال جدید تنگتر شده، چیزی نگفتیم و به کارمان ادامه دادیم، اما بعد از چند دقیقه خودش شروع کرد به حرف زدن و ابراز ناامیدی کردن از اوضاع و شرایطی که در پیش داریم و همان جا بود که گفت احساس میکند سال جدید سال اسب و گاو و بز و گوسفند و این جور چیزها نیست، «سال بزمجه» است! و بعد یادم هست که انگار میخواهد تجدیدنظر کند، گفت: «بزمجهگان». و منظورش ساختن ترکیبی بود بر وزن «مهرگان» و میخواست با گذاشتن پسوندی که در اعیاد باستانی به منظور امتداد بخشیدن به یک دوران به کار میرفته، بگوید عید امسال بهتر است عید «بزمجهگان» نام بگیرد! این حرف او را بعدها مسعود فراستی برای دیگران نقل کرد و اشاره بهروز افخمی در فیلم مرتضی و ما به همین نقل قول است.
سید مرتضی آوینی دو روز بعد از گفتن این حرفها، در روز چهارشنبه به فکه سفر کرد و روز جمعه هم به شهادت رسید. ما این تلخیها را دیده بودیم که آن وقت بعد از اعلام خبر شهادت نمیتوانستیم رفتارهای گل و بلبلی رایج را تحمل کنیم و اگرچه معنای عارفانه شهادت او را پذیرفته بودیم، اما در عین حال نمیتوانستیم فراموش کنیم که چهطور او را آزار دادند و کنار گذاشتند و راندند و به مسلخ فرستادند و به همین دلیل وقتی بهروز در فیلم مرتضی و ما آن شکلی موضعگیری کرد و به همه یادآوری کرد که همین چند ماه پیش اوضاع چه بوده و حالا چه شکلی شده، قدری آسوده شدیم از این که این حرفها را یکی گفت و جایی ثبت شد و گم نشد. یادم هست آن قدر از آن مثال افخمی درباره آن موجود اسطورهای خوشام آمده بود که رفتم و نام آن موجود را هم پیدا کردم و فهمیدم در اساطیر یونان موجودی بوده به نام «پروکروستیس» که وقتی مهمان به خانهاش میآورده، او را روی تختخواب میخوابانده و اگر قدش بلند بوده، او را هرس میکرده تا اندازه تخت شود و اگر کوتاهتر بوده، آن قدر با چکش روی بعضی از اعضای بدناش میکوبیده تا پهن شود و به اندازه تخت درآید! نیت بدی نداشته، فقط از بس به «قالب» و «قواره» و «تعادل» و «تناسب» اهمیت میداده، با اره و چکش به جان مهماناش میافتاده و او را به قتل میرسانده! بهروز واقعاً مثال حکیمانهای زده بود، نه؟!
*
از بیستم فروردین ماه امسال، چند مراسم به مناسبت یادبود چهاردهمین سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی برگزار شده و چند برنامه تلویزیونی و گفتوگوی خبری به این مناسبت پخش شده و اخیراً نخستین دوره اهدای «جایزه بزرگ شهید آوینی» نیز برگزار شد. مجموعه افعال و اقوالی که در این نوع مجالس و محافل صادر میشود و همچنین برخی اظهارنظرها که در ایام جشنواره فجر سال گذشته طرح شد، وضعیت نگرانکنندهای ایجاد کرده است؛ تا آن حد که نمیشود همه چیز را به بیدقتیها و سهلانگاریهای مرسوم ربط داد و گذشت و سکوت کرد. تا آن حد که ممکن است آدم یک بار دیگر به تئوری توطئه علاقهمند شود و فکر کند که شاید عدهای دارند سعی میکنند با یک برنامهریزی حسابشده، آوینی را مصادره به مطلوب کنند و با امید به این که بعد از چهارده سال دیگر کسی یادش نمانده که در آن سالها چه گذشته، یک آوینی جدید خلق کنند که مورد پسندشان باشد.
از همان چند سال پیش که مقدمات این حرکتها آغاز شده بود، دوستانی بودند که میپرسیدند چرا در مقابل این حرفها هیچ نوع موضعگیری انجام نمیشود و چرا کسی جواب اینها را نمیدهد. اما تصور من همیشه این بود که لازم نیست ما نقش وکیل مدافع آوینی را بازی کنیم و فکر میکردم اولاً دلیلی وجود ندارد ما در مقام دفاع از کسی برآییم که از خودش این همه کتاب و مقاله و مصاحبه و یادداشت و فیلم مستند و برنامه تلویزیونی باقی گذاشته، و خود این آثار به خوبی نشاندهنده نوع تفکر و منش فرهنگی هنری او هستند و ثانیاً احساس میکردم خود او هنوز مراقب اوضاع و احوال است و اجازه نمیدهد وجودش را به نفع چیزهای دیگری که مورد پسند اهل سیاست است مصادره کنند و آرمانهایش را وارونه معرفی کنند. اما با همه این ملاحظات و با همه پرهیزی که در طول این چهارده سال داشتهام، امسال نگران شدهام و فکر میکنم ممکن است در این هیاهوی رسانهای و در این همه بیحوصلهگی که نسل جوان و سیاستمدارانمان به یک اندازه از آن برخوردارند، کسی به سراغ نوشتهها و فیلمهای آوینی نرود و همین حرفهای کوچهبازاری را صحیح فرض کند و در ذهناش خصلتهایی را به او منسوب کند که او در تمام عمرش تلاش میکرد دقیقاً همان خصلتها را طرد کند.
اگرچه همچنان ایمان دارم که او خودش مهمترین حافظ و نگهبان افکار و آثارش باقی خواهد ماند، اما به نظر میرسد چنین اعتقادی، نمیتواند ساقط کننده تکلیف ما باشد به عنوان کسانی که خیلی چیزها را در آن سالها دیدیم و خیلی چیزها را هم الان میبینیم و به وضوح شاهد آن هستیم که چگونه ممکن است معاندان یک تفکر، عقاید خودشان را به صاحب آن تفکر منسوب کنند و او را که دیگر از حیات جسمانی برخوردار نیست به جبهه خودشان بیاورند و حرفهای خودشان را از زبان او بیان کنند. این وضعیت خطرناک است و ممکن است به تدریج آوینی جدیدی برای نسل امروز خلق کند که حتی سادهترین و اولیهترین شباهتهایش را هم در مقایسه با نسخه اصل از دست داده باشد! من همچنان لازم نمیدانم که شروع کنم به ردیف کردن جملاتی در توضیح این که آوینی که بود و چه بود و تصور میکنم رجوع به نوشتهها و فیلمهای او برای شناختناش، کاری معقول و ممکن به نظر میرسد. اما کم کم به این عقیده رسیدهام که لازم است گاهی تذکر بدهیم که آوینی چه نبود! یعنی به نظر میرسد گاهی باید از جنبه سلبی وارد شد و آن چه را بر پیکره او نصب میکنند تراشید. به نظر میرسد تندیس او را در وسط میدان نصب کردهاند و بعد در گذر ایام، هر رهگذری هر چه در دست داشته به این تندیس مالیده و آن قدر مدالها و نشانها و یادگاریهای مختلف بر رویش چسباندهاند، که دیگر اصل ماجرا از چشمها پنهان شده و فقط همین افزودهها برای رؤیت باقی ماندهاند. آنقدر بر این امامزاده دخیل بستهاند که دیگر کسی یادش نمیآید نام کسی که اینجا دفن شده چه بوده!
*
گمان میکنم که اجازه نداشته باشیم با یک متفکر همان رفتاری را در پیش بگیریم که با قدیسان در پیش میگیریم. آوینی یک شهید است و از این جهت قابل احترام، اما شکی نیست که او بابت تفکرش مورد تکریم واقع شده و نه صرفاً بابت شهادتاش. در واقع، شهادت او تفکرش را منتشر کرده است. امروز نام بسیاری از شهدا به صرف آن که شهید شدهاند، بر سر در کوچهها و خیابانها و میادین و ساختمانهای شهر ما نقش بسته و ما آنها را احترام میکنیم به دلیل آن که برای دفاع از دین و وطنشان جان دادهاند، بی آن که برویم جست و جو کنیم آیا تفکر والایی هم داشتهاند یا خیر. اما آوینی یکی از همین شهدا به حساب نمیآید و این نکتهای است که مورد غفلت برجستهترین مقام مملکتی واقع نشد و مقام رهبری در همان ایام شهادت، آوینی را «سید شهیدان اهل قلم» نامیدند. بنابراین بدیهی است که اجازه نداریم از او تصویر یک شهید خوشقیافه و معصوم و جذاب مطابق میلمان بسازیم و فقط پوسترش را چاپ کنیم و هر چه دلمان میخواهد را به او منسوب کنیم و از رجوع به عقاید و نظراتاش پرهیز کنیم یا آنها را جوری بیان کنیم که به نظر برسد او در تمام عمرش مشغول نوشتن چیزهایی بوده برای آن که حرفهای امروز ما تأیید شود! امروز اغلب چیزهایی که درباره او میگویند دربردارنده انواع جعل و تحریف است و خیلی از اوقات، کار به وارونه کردن نظریات او میانجامد.
یکی از کسانی که چند ماهی است در هر محفل و مجلسی که مینشیند، ادامه حرفاش را با مناسبت و بیمناسبت به آوینی مربوط میکند، مسعود دهنمکی است. در این چند ماه بارها تصمیم گرفتهام جوابیه مفصلی بنویسم و بیربط بودن نوع موضعگیریهای دهنمکی را توضیح دهم، اما هر دفعه از این بابت نگران شدهام که در جامعهای که تصور میشود نوعی نزدیکی فکری بین آوینی و گروههای منتسب به امثال دهنمکی وجود دارد، نوشتن چنین مطالبی و ذکر این دو نام در کنار یکدیگر ممکن است بیشتر موجب رواج این توهم شود و کار را سختتر کند. ضمن این که هنوز نتوانستهام مطمئن شوم دهنمکی این حرفها را از سر سادگی و نابلدی میگوید یا این که علاقه پیدا کرده با انتساب خودش به شهید آوینی و تکرار کردن نام او، آگاهانه برای خودش نوعی مصونیت و اعتبار دست و پا کند. وگرنه بعید است که خودش نداند آوینی اعتقادی به فعالیت سیاسی از نوع دهنمکی نداشت، فرهنگ و هنر را آلت دست اهداف سیاسی فرض نمیکرد، گروههایی را تحریک نمیکرد برای آن که به سالنهای سینما و دفتر مجلات حمله کنند و بزنند و بشکنند و بسوزانند، مدام مشغول متهم کردن این و آن نبود، سینما را وسیله و ابزاری برای برآورده کردن اهدافاش فرض نمیکرد، شوخی با مقدسات را برای جلب توجه مردم عامی مجاز نمیدانست، معتقد نبود برای مقابله با روشنفکری باید عوامگرایی کنیم و از نام و اعتبار شهدا برای حمله به یک جریان سیاسی استفاده نمیکرد. دهنمکی در محافل مختلف گفته که روش فیلمسازی او نزدیک به آوینی است و آوینی اگر زنده بود فقر و فحشا و اخراجیها را پیش از او میساخت! این حرفها آن قدر غریب است و آن قدر حیرتآور که فقط یا از ذهنی بیش از حد ساده بر میآیند یا از ذهنی که قصد ماهی گرفتن از آب گلآلود را دارد. از ذهنی که شاید به این نتیجه رسیده که در این وضعیت بلبشو که هر کسی هر چیزی دلاش میخواهد به آوینی منسوب میکند، من هم فیلمهایم و خودم را ضمیمه او کنم تا بهره یکپارچه ببرم! وگرنه توضیح دادن جزئیاتی در این باب که فیلمهای دهنمکی با توجه به اصول و منطق فکری آوینی چه جایگاهی دارند، کار بیحاصلی به نظر میرسد، چرا که هر کس چند صفحهای از نوشتههای آوینی را خوانده باشد و حتی یک قسمت از فیلمهای روایت فتح را دیده باشد، خیلی سریع میفهمد که از دیدگاه آوینی، مستندی مثل فقر و فحشا یک فیلم جعلی و سرهمبندیشده است خارج از قواعد مستندسازی صادقانه برای قبولاندن ناشیانه یک دیدگاه غیرمنطقی به تماشاگر، و اخراجیها یک فیلمفارسی توهینآمیز است که مثل اسلافاش میتواند عوامالناس را از سالن سینما راضی و خندان به خانه بفرستد، بدون آن که بدانند دقیقاً به چه خندیدهاند. و جالبتر این که در این ایام، دهنمکی علاقهمند شده برای تبلیغ درباره اخراجیها و موجه نشان دادن دیدگاهاش در فیلم، آوینی را هم از دنیای بیرون از فیلم به کاراکترهای فیلماش اضافه کند و مرتب تأکید میکند که آوینی هم یک اخراجی بوده که خط قرمزهای جامعه اجازه نمیدهد ما خیلی حرفها را دربارهاش بزنیم! چنین رفتاری با یک شهید محترم و معتبر، در هر جامعه دیگری میتوانست موجب بروز اعتراضهای جدی شود و خیلیها چنین اهانتی را تاب نیاورند، ولی از آن جا که در مملکت ما هر کس خودش را به مقدسات منسوب کند، مصونیت پیدا میکند، صدای کسی در نمیآید که آخر این چه حرفی است و منظور تو این است که آوینی هم یکی مثل اراذل فیلم اخراجیها بوده که قمهکشی میکرده یا دزد سر گذر بوده که گذارش به جبهه افتاده و قمهاش را به جای آن که علیه مردم به کار گیرد، علیه تانک به کار گرفته؟! بنده فکر میکنم بهتر است همین جا و در همین مطلب این ماجرای خط قرمزها و نگفتههای آقای دهنمکی را روشن کنیم و خیال همه را برای یک بار راحت کنیم: من نمیدانم این خط قرمزهایی که ایشان میگوید چه هست و کجاست، اما فکر نمیکنم منعی وجود داشته باشد که همه بدانند سید مرتضی آوینی در سالهای پیش از انقلاب در یک دانشکده هنری درس میخوانده و نوع پوشش و دوستیها و روابط و رفتارهای عمومیاش با آن چه ما امروز درسالهای پس از انقلاب مشروع و مقبول میدانیم تطابق نداشته و در دهه پنجاه یک انقلابی دوآتشه نبوده که در همه راهپیماییها شرکت کند و مشغول مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه باشد. بلکه بیشتر در عالم خودش بوده و به مطالعه فلسفه و رمان و هنر غرب میپرداخته و خودش هم قصههای روشنفکرانه و حدیثنفسهای پر طمطراق مینوشته و شعر نو میسروده و حتی مجموعهای از این قطعات ادبیاش را در کتابی به نام «هر آن که جز خود» منتشر کرده که در پی تحولاتی که با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب در وجودش رخ میدهد، از پخش شدن این کتاب جلوگیری میکند و کل تیراژ آن را نابود میکند و دیگر از این نوع نوشتن پرهیز میکند. عکسهای به جا مانده از آن دوراناش هم نشان میدهد که به سبک جوانان روشنفکر دهه پنجاه لباس میپوشیده و گاهی سبیل پر پشت میگذاشته و گاهی ریش میگذاشته و گاهی همه را میتراشیده! خب، حالا قرار است به کجا برسیم؟! مگر او خودش در مقالاتاش به صراحت ننوشته که «از یک راه طیشده» میآید؟ مگر میخواسته تحول روحیاش را پنهان کند؟ آقای دهنمکی مرتب دارد به این بخش از زندگی او علاقه نشان میدهد که چه دستاوردی عایدش شود؟ میخواهد بگوید آدمها همیشه یک جور نیستند و متحول میشوند؟ خب، بله قطعاً همینطور است، ولی راستش این تحول از قمهکشی به تفکر منجر نمیشود، سید مرتضی آوینی هر چه که بود و قبل از انقلاب هر عمل غیر اخلاقی مورد علاقه آقای دهنمکی را هم که انجام داده باشد، یک متفکر بود که درد کشف داشت و درد دانستن و جستوجوی حقیقت. و به هر عرصهای سرک میکشید تا ببیند حقیقت را کجا میتواند بیابد، همانطور که هر متفکر اصیل دیگری هم چنین میکند؛ از خودش و وجودش و اعتبار و آبرویش مایه میگذارد تا به حقیقت برسد و آن قدر که دغدغه کشف معنا دارد، پروای بدنامی ندارد. مگر بزرگان فکر و ادب و عرفان ما در تمام قرون گذشته، جز این زندگی کردهاند؟ اما همهشان با هر مرام اخلاقی، یک وجه مشترک داشتهاند و آن هم مناعت طبع و وسعت دید و درد کسب معرفت است و اگر اصول اخلاقی را هم زیر پا گذاشتهاند، از بیتابی و بیپروایی برای وصول به حقیقت بوده است، نه از شوق گناه. خط قرمزی برای بیان این نکات وجود ندارد، خط قرمز باید آن جا وجود داشته باشد که یکی از راه برسد و بخواهد ضعفها و نداشتههایش را با گذشته یک آدم معتبر و محترم شریک شود، بی آن که از قوتها و داشتههای او بهرهای برده باشد، و بی آن که بداند خطاهای بزرگان در مقایسه با بزرگی و قدرشان سنجیده میشود، اما کسی که بزرگ نیست، متاعی برای سنجش ندارد، و گناه و صواباش هر دو کمقدر است.
اما این نوع اظهارنظرها منحصر به یک شخص نیست، که اگر بود میشد گذشت و توجه نکرد. در محافل متعددی چنین اظهارنظرهایی شنیده میشود و در آخرین نمونهاش، در مراسم اهدای جایزه شهید آوینی به مستندهای برگزیده سال، چند مقام فرهنگی هنری طراز اول کشور به پشت تریبون آمدند و درباره آوینی و جایگاهاش سخنرانی کردند، که تنها معدودی از جملاتشان واقعاً درباره آوینی صدق میکرد و بقیه صحبتهایشان نظراتی بود که خودشان درباره امور مختلف داشتند و از زبان آوینی بیاناش کردند! در آن مجلس، با تأکید خاصی گفته شد آوینی «یک روشنفکر تمام عیار» بوده است، در حالی که آوینی نوشتههای متعددی دارد در توضیح معنای اصطلاح «روشنفکری» و سرسختانه تأکید دارد که این کلمه معنای خاصی دارد و نمیتواند و نباید به یک متفکر شرقی اطلاق شود و ما مجاز نیستیم آن را به این شکل به کار ببریم. میتوانیم با این نظر او مخالف یا موافق باشیم و دربارهاش بحث کنیم، اما «روشنفکر» نامیدن آوینی، آن هم از نوع «تمام عیارش» درست مثل این است که بخواهیم برای توصیف لنین، لقب لیبرالیست را به کار ببریم تا او را هجو کنیم و دست بیندازیم! یا در همین سخنرانی و در اظهارنظر دیگری گفته شد: «آوینی میگفت سینما وسیله و ابزار مناسبی برای بیان مفاهیم دینی و اسلامی است» در حالی که شاید نزدیک به نیمی از نوشتههای سینمایی آوینی به توضیح این موضوع اختصاص دارد که سینما «ابزار» نیست و «وسیله» نیست و شأن مستقل خودش را دارد و اصلاً اگر با این نگاه به سینما نزدیک شویم موفق به بیان هیچ مفهومی نخواهیم شد، چه اسلامی و چه غیر اسلامی. و همچنین در همین مجلس گفته شد: « آوینی به خاطر اظهارنظرها و مقالاتاش پی در پی از طرف گروههایی مورد حمله قرار میگرفت که علم روشنفکری را بر دوش میکشیدند»! خب، این یکی دیگر رسماً جعل تاریخ است! چون در تمام آن سالها هرگز حمله مهم و قابل توجهی از طرف جریانهایی که «علم روشنفکری را بر دوش میکشیدند» انجام نشد و اتفاقاً درست بر عکس، کسانی حمله میکردند که منتسب به تفکر سنتی بودند و روزنامههای شاخص این نوع تفکر را در اختیار داشتند. و اتفاقاً در ایام بعد از شهادت او هم یکی از بهترین و صادقانهترین مقالات در رثای او را سردبیر مجله روشنفکرانه دنیای سخن نوشت، و در آن سو بسیاری از ریاکارانهترین ستایشنامههای فرمایشی در همان روزنامههایی چاپ شد که تا چند روز قبلاش به او توصیه میکردند خدا را فراموش نکند! خب، اینها دیگر تاریخ است و سند دارد و قابل بررسی است و خوشبختانه نمیشود جعلشان کرد. اگر نمیفهمیم چهطور میشود کسی که امروز هنرمند دینی و متفکر بسیجی و نظریهپرداز انقلابی نامیده میشود، از طرف گروههای فکری ظاهراً نزدیک به خودش تا آن حد مورد حمله قرار بگیرد که تحمل ادامه دادن زندگی را نداشته باشد، دلیل نمیشود بیاییم و در تاریخ دست ببریم!
*
اما نکته خطرناکتر از همه آن چه تا این جا گفتیم، این است که در پایان همین سخنرانیها و در حالی که از مجموعه بیانات مسئولین بر میآمد که خیلیهایشان حتی یک مقاله از آوینی نخواندهاند یا مثلاً به کسی نسپردهاند تا خلاصهای از دیدگاههای او را برایشان آماده کند تا یک وقت متناقضگویی نکنند و حرفهایی را از قول خودشان توی دهان او نگذارند، تأکید شد که جامعه امروز ما نیاز زیادی به الگو دارد و ما حتماً باید الگوسازی کنیم و برای ارائه الگو چه کسی بهتر از شهید آوینی؟! راستش من بعد از شنیدن این حرفها بود که احساس کردم دیگر نمیشود سکوت کرد و اجازه داد این جریان به راه خودش ادامه دهد. به نظرم لازم است خطاب به این دوستان که حتماً هم نیت خیر دارند نکتهای را عرض کنیم: دوستان گرامی! این قبول که شما به الگوسازی علاقه دارید، علاقه پسندیدهای است، ولی انسانها اشیای شخصی داخل جیب شما نیستند که هر جوری دلتان میخواهد با آنها رفتار کنید. شما وقتی در سخنرانیتان که میخواهید خصوصیات الگوی مورد نظرتان را تشریح کنید، هر چه میگویید دقیقاً بر عکس و وارونه است و مشخص میشود خودتان از ویژگیهای این «الگو» به کلی بیخبرید، چهطور میخواهید این الگوی مورد علاقه را برای مردم و جوانان معرفی کنید و جا بیندازید؟ آن وقت آدم نباید مشکوک شود که در واقع دارید دغدغههای فکری خودتان را به عنوان الگو معرفی میکنید و چون کسی شخص شما را به عنوان الگو نمیپذیرد، میخواهید لقب و عنوان یک آدم مشهور را از حقیقت وجود و تفکرش جدا کنید و دلمشغولیهای خودتان را بچسبانید به یک اسم مشهور و یک ترکیب جعلی را به عنوان الگو بدهید دست مخاطب؟ و آن وقت فکر نمیکنید چنین کاری نه شرعی است و نه قانونی و نه اخلاقی و نه فرهنگی؟ حالا چرا شهید آوینی؟ خب، شاید برای این الگویی که شما میخواهید ارائه دهید، افراد دیگری مناسبتر باشند؟ چرا سراغ یکی دیگر نمیروید که به افکار شما نزدیکتر باشد؟ چون آوینی علیرغم همه بدنامیهایی که برایش تدارک دیده شده هنوز محبوب باقی مانده و بیشتر از بقیه جواب میدهد؟ فکر نمیکنید این رفتارتان ظلم مضاعفی است در حق کسی که در زمان خودش هم از این نوع رفتارها به تنگ آمد و پرپر شد؟ فکر نمیکنید حتی اگر نیت خیر دارید، در عمل اره و چکش برداشتهاید و میخواهید تفکر مشخص و مستقل یک آدم معتبر را به قوارهای درآورید که خودتان میپسندید؟ میشود از شما عاجزانه درخواست کرد که دست از سر این آدم بردارید و بیش از این آزارش ندهید؟ چه میگویم، او که آزاری نمیبیند، دارید خاطره آزارهای او را در ذهن ما امتداد میبخشید. نمیگذارید تصور آن سال آخر و آن همه بغض و اندوه و رنجی را که میبرد فراموش کنیم. نمیگذارید باور کنیم که چهارده سال گذشته است.
دیدگاهتان را بنویسید