اواخر نوجوانی به یک سوال/چالش بزرگ مبتلا شده بودم. ماجرا این بود که در آن سالها (اوایل دهه هفتاد) مباحث فکری کمابیش رونق گرفته بود. مثلن سروش یک نکتهای را مطرح میکرد، شخص دیگری در شماره بعدی کیان – یا جای دیگری – جواب میداد و باز سروش در شماره بعد و الخ. مشاهده من این بود که من به عنوان یک غیرمتخصص در این حوزهها همچون تختهبندی روی موج این دریا هستم. یعنی هر بار که یکی از این “متخصصین” مقاله جدیدی مینویسد، آنرا میخوانم و میبینم “حرف حساب” گفته است. لذا آخرین نظرم در آن لحظه منطبق با رای نویسنده آخرین مقاله میشود (طبعن داریم راجع به مقالاتی صحبت میکنیم که قوت ظاهری داشتند و شیوه رایج استدلال را رعایت کرده بودند و … و نه هر مقالهای). دفعه بعد که پاسخ طرف مقابل میآمد میدیدم او هم حرف حساب زده است و الخ. به این ترتیب آخرین نظر من -اگر فرض کنیم با دقت بحث را دنبال میکردم- به این بستگی داشت که کدام مقاله آخر چاپ شده بود! نویسندگان این مقالات قادر بودند از هم ایرادهای منطقی پایهای بگیرند ولی من قادر نبودم!
نکته اصلی حرفم در این است که دلیل اینکه من خواننده قادر به داوری کامل در باب این مقالات نبودم نه صرفن به خاطر ناآشنایی با مغالطههای منطقی بلکه به دلیل محتوای تخصصی آنها بود. یعنی گزارههای تخصصی در آنها ذکر میشد که برای من خواننده، تحلیل صحت آنها با ابزار منطق صرف ممکن نبود. آن موقع اینترنت نبود و متون تخصصی فلسفه علم و فلسفه دین و اینها هم کمتر چاپ شده بودند و لذا “هزینه” تحقیق مستقل در مورد مفاهیم تخصصی برای شخصی مثل من خیلی بالا بود. در واقع هیچ راهی نمیشناختم که بدانم این مفهوم که در مقالات اسم میبرند دقیقن یعنی چی و مجبور بودم به نویسنده “اعتماد” کنم. حتی الان هم وقتی مجادله دو نفر متخصص را میخوانیم، حتی اگر با مراجعه به ویکی و امثال آن کمابیش بفهمیم که راجع به چه چیزی صحبت میکنند نمیتوانیم در موضعی قرار بگیریم که همه جزییات را نسبت به آن مفهوم بدانیم. مثلن بدانیم چه چیزی مفروض است و چه چیزی نیست. آیا این گزاره یک گزاره عام است یا یک گزاره محدود و الخ. این موارد را صرفن با داشتن دانش تخصصی میتوان درک کرد. مثال: در جریان بحران اقتصادی دیدیم که حتی برجستهترین استادان اقتصاد با شروع از یک نظریه استاندارد به نتایج متفاوتی میرسیدند و درک اشتباهات آنها گاهی از عهده تحصیلکردههای این رشته هم خارج بود، چه برسد به افراد خارج از فیلد.
با این مقدمه میخواهم بگویم این بحث تفکیک “ما قال” (مفهوم گزاره) از “من قال” (گوینده سخن) که به نظر یک توصیه کاملن منطقی و پذیرفته شده است و در بحث مغالطات هم به انواع شکلها به آن پرداخته میشود (پست قبلی را آوردم که بگویم شاید حتی در استدلالهای خود من هم از آن استفاده شده)، در دنیای واقع میتواند همه ماجرا نباشد و تاکید بیش از حد به آن گاه میتواند مضر باشد! چرا؟
لب استدلال من برای پاراگراف قبلی این است که چون ما به عنوان ناظران غیرمتخصص در موضعی نیستیم که بتوانیم همه نکات یک متن را به دقت تحلیل کنیم، باید درصدی از باور به درستی مدعای متن را از روشهای غیرمستقیم – از جمله اعتماد به نویسنده و جامعه علمی آن حوزه – به دست بیاوریم. ضمن اینکه به خاطر همان مشکلی که در پاراگراف اول ذکر کردم، ممکن است در گذر زمان و در یک رویکرد عملگرایانه به این نتیجه برسیم که اصولن به یک استدلال یا متن خاص اعتماد صفر و یک نداریم و باورمان یک ترکیب احتمالی از نظرها و متون مختلف است. در این صورت همه عواملی که این احتمالها را دستکاری میکنند (انگیزهها، پایگاه طبقاتی، چارچوب فکری و …) جزوی از دستگاه معرفتی و ابزار فکری ما برای تحلیل و تحقیق ماجرا هستند.
کتابهای مغالطه در مثالهایشان معمولن از گزارههای بسیار بسیطی استفاده میکنند: سقراط انسان است، انسان ناطق است، سقراط ناطق است (بگذریم که صحت همین گزاره به نظر بسیط مثلن “انسان ناطق است” در گذر زمان و با پیشرفتهای علوم انسانی و زیستشناختی و الخ بالا و پایین میشود.). چون خود گزارههای مثالها تاحدی بدیهی هستند، ابزار منطق صرف قادر است بخش مهمی از ماموریت ارزیابی صحت استدلال را انجام دهد. وقتی گزارهها پیچیده شد و مثلن به پیامدهای نرخ ارز یا آلودگی هوا ناشی از سیاستهای دولت یا تعرفه گمرکی یا مجازات مجرمین و الخ رسید آن وقت است که ماجرا دیگر این قدر ساده نیست که اگر در ظاهر استدلال فرد خطای منطقی نیافتیم، آنرا حرف پذیرفته شدهای بدانیم. اینجا مجبوریم بحثهای دیگری از جمله انگیزهها را وارد کنیم تا باورمان نسبت به صحت گزارهها را بروز (Update) کنیم.
اعتماد به گوینده یک بخش از این ماجرا است. بخش دیگر به تحلیل پیامدهای متن مربوط است. مثال کمابیش متفاوتتری بزنم و حرفم را تمام کنم. فرض کنیم کسی در آب افتاده باشد و مردم مشغول کمک به او هستند. این وسط اگر یک نفر ناگهان بگوید آسمان آبی است، هیچ گزاره غلطی را بیان نکرده است ولی از این کارش انگیزه خاصی داشته است (فرض کنیم پرت کردن حواس مردم از کمک به غریق). در بسیاری از این مثالها محتوای منطقی گزارهها بسیار ساده است ولی بیان آنها مثل بیان رنگ آسمان در زمان کمک مردم است. من اگر با اتکا به منافع یا انگیزههای این فرد کلیت ماجرا را نقد کنم، دچار خطای منطقی نشدهام چرا که هدف از بیان این انگیزهها نه معطوف به تحقیق در مورد رنگ آسمان بلکه نقد کلیت آن متن/ماجرا/کنش است. اینجا پیش کشیدن اصول مغالطههای منطقی کمکی به من نمیکند و چه بسا مخرب هم باشد چرا که بحث ما در مورد موضوعی غیر از استدلال منطقی است. به نظرم این خطایی/خلطی است که نویسنده این متن در انتخاب مثالهایش مرتکب میشود و مثالهایی را انتخاب میکند که موضوع خیلیهایشان اساسن تحلیل صحت منطقی یک سری گزاره نبوده است.
این توضیح ضروری را بدهم که من هرگز مخالف آموزش هر چه بیشتر تفکر انتقادی و مباحث مربوط به مغالطهها نیستم و اتفاقن آنرا برای جامعه خودمان و برای هر متفکری خیلی لازم میدانم. حرفم این بود که این ابزار را نباید به عنوان تنها ابزار تحلیل معرفی کرد یا ماموریت آنرا بیش از حد خودش تعریف کرد.
پ.ن: متن را کمی ویرایش کردم و اندکی بسط دادم. برخی ابهامها و غلطها در آن بود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید