میدانید یکی از فرقهای مهم یک اقتصاددان و یک اقتصادندان – ولو مدرک دکترای اقتصاد داشته باشد- چیست؟ این است که اقتصاددان همیشه و همیشه راهحلهای درونزا میدهد و اقتصادندان راهحلهای برونزا. راه حل درونزا به این معنی که وقتی سیاستی را پیشنهاد میکند فورا فکرش به محدودیت منابع موجود و روش تامین منابع برای سیاست جدید میرود و سیاست و روش تامین منابع را با هم پیشنهاد میکند ولی اقتصادندان حرفهای خوشگل و مردمپسندی میزند که معلوم نیست منابعش باید از کجا تامین شود. به عبارت دیگر اقتصاددان حواسش به تاثیر سیاست پیشنهادیاش بر روی منابع بخشهای دیگر هست ولی اقتصادندان در عمل مشکلی به اسم محدودیت منابع را نمیبیند. مثلا وقتی صحبت از افزایش حقوق بازنشستهها میشود اقتصادندان تحقیقات انجام میدهد و فقط رهنمود میدهد که حقوق بازنشستهها کم است و باید زیاد شود ولی اقتصاددان به این فکر میکند که از کجا؟ از افزایش حق بازنشستگی شاغلین فعلی و در نتیجه کاهش حقوق آنها؟ از بالا بردن سن بازنشستگی و کاهش زمان بازنشستگی؟ از کاهش منابع بخشهای دیگر و افزایش کمکهای دولتی؟ اگر هم بگوید از محل افزایش بهرهوری سرمایههای موجود صندوق بازنشستگی روشی پیشنهاد میکند که این اتفاق بیفتد. حواسش هم به این هست که چرا تا حالا این حرفهای خوب محقق نشده است. در یک کلام اقتصاددان به این فکر میکند که وضعیت موجود را باید چه جوری دستکاری کرد که اتفاقی که قرار است بیفتد بتواند واقعا بیفتد.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید