الان تقریبا شب شده و من هنوز تو دفترم نشستم و دارم با صدای آهنگهای توی سایت داریوش با مسالههای اقتصاد خرد سر و کله میزنم. از ظهر تا حالا فقط سه تا حل کردهام و یه چند ساعت دیگه باید بمونم تا همه را تموم کنم. وقتی به اون روزا فکر میکنم که تند و تند مساله حل میکردم دلم میگیره. راستش بعد از چند سال عادت کردن به حرف کیفی زدن و مطلب کیفی خوندن، حالا یه دفعه پریدن وسط یه سری درس تماما ریاضی محور اونم تو موسسهای که سعی میکنه اثبات کنه از دانشگاههای خوب آمریکا چیزی کم نداره برام یه کم سخته. هر چند سخته ولی خوشایند هم هست. هر بار که یه مساله حل میکنم یا یه قضیه اثبات میکنم یا سعی میکنم یه مفهوم جبر یا توپولوژی را تو ذهنم جا بدم انگار که یه ذره از زنگارها و رسوبهای ناشی از تنبلی ذهنی چند سال گذشته را پاک میکنم.
با وجود همه این سختیها چیزی که تو این سه ماه خوندم هنوز نه دید خاصی از اقتصاد بهم داده و نه کاربرد خاصی جایی داره. فکر کنم این سال اول را هم که بخونم از این جهت خیلی فرقی نکنه. اقتصاد در مقایسه با مدیریت که من قبلا خوندم درست اون طرف طیفه. بر خلاف مدیریت که خیلی شهودی است و همه چی توش درسته و هر چی استاد بگه تقریبا همه یا چیزی ازش میفهمن و یا توش صاحبنظرن، اقتصاد سخت و خشن و گاهی غیرقابل فهمه و معمولا هم توش شهود آدم یا غلطه یا از دقت کافی برای بیان علمی برخوردار نیست. یاد حرف دکتر طبیبیان افتادم که یه بار میگفت اقتصاد ادبیات نیست که هم این نظر توش درست باشه هم اون نظر، تو اقتصاد فقط یه نظر درسته! بدتر از همه اینکه درست برعکس مدیریت که میشه بین هر صفحه کتابش و یه پروژه تو بازار کار سریعا یه پل زد، درسای اقتصاد به تنهایی معمولا فاقد یه چشمانداز روشن و مشخص برای پول درآوردنه.
با همه اینها من روز به روز خوشحالتر میشم که تصمیمگرفتم اقتصاد بخونم. هر چند بازده کوتاهمدت اقتصاد خوندن تقریبا نزدیک به صفره ولی به نظرم تو درازمدت و تو یه محیط جدی و رقابتی اثرات خودش را نشون میده. باید صبر پیشه کنم.
دیدگاهتان را بنویسید