احتمالا این داستان را شنیده اید: شاعری در شب سرد زمستانی مهمان ثروت مندی شد و شعری زیبا در وصف خصایل او سرود. ثروت مند هم سرخوش شد و گفت سال همین موقع بیا این جا و به اندازه وزنت طلا بگیر. شاعر سال بعد آمد و دید از طلا خبری نیست. علت را پرسید و جواب شنید که سال قبل این موقع تو کلماتی دروغین در وصف خوبی های من گفتی و من را شبی سرخوش کردی. من هم وعده ای دروغین به تو دادم و یک سال تو را شاد کردم. حالا بی حساب هستیم.
وقتی این مقاله را خواندم یاد این داستان افتادم. نکته اصلی مقاله این است که افراد ماشین هایی نیستند که انتظارات ذهنی خود از احتمالات آینده را به طور کاملا واقع بینانه شکل دهند (به عبارت دیگر در چارچوب انتظارات عقلانی به گونه ای شکل دهند که امید آن ها با احتمال واقعی تطبیق کند) و بعد تصمیمات فعلی (مثلا انتخاب پورت فولیو، خرید بیمه، انتخاب میزان پس انداز، انباشت سرمایه انسانی و …) را بر اساس آن به صورت بهینه انتخاب کنند. در واقع عامل ها دارای دو نوع مطلوبیت هستند (که مقاله از دومی به عنوان خوشی نام می برد) که اولی مطلوبیت ناشی از مصرف در دوره آتی (نتیجه تصمیم فعلی) و دومی لذت ناشی از فکر کردن به مطلوبیت دوره بعد است. می توان فکر کرد که افراد جمع این دو مطلوبیت را بیشینه می کنند یعنی به در ذهن خود احتمالاتی که به حالت های مختلف آینده می دهند را طوری تنظیم می کنند که گرچه در عمل تصمیمشان در دوره بعد به صورت ex-post غیربهینه است (پس از رسیدن به آن نقطه) ولی چون در لحظه اتخاذ تصمیم تصور مطلوبیت بیش تری در آینده به عامل می دهد در مجموع مطلوبیت او را بیشینه می کند. مقاله نشان می دهد که مثلا در مساله انتخاب پورت فولیو این موضوع باعث می شود تا احتمال های تخصیص یافته به حالت هایی که پورت فولیو در آن ها خوب عمل می کند به بالا منحرف شود.
این مقاله را چند ماه پیش خواندم و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفتم. به نظرم مدلی که مقاله ارائه می کند (هر چند به لحاظ فنی ابهاماتی در مورد این که عاملی که احتمال واقعی را هم می داند چگونه احتمال بهینه را مبنا قرار می دهد در آن وجود دارد) به رفتار واقعی نزدیک است و خیلی پدیده ها را توجیه می کند. خیلی از ما اگر قرار باشد با خودمان کاملا صادق باشیم قضاوت دیگری در مورد احتمال های آتی خواهیم داشت ولی چون این واقعیت لزوما برای ما جالب ترین حالت ممکن نیست با دادن احتمال های متفاوت خودمان را برای یک دوره (تا زمان وقوع آن) قانع می کنیم و لذت می بریم. مثال عینی اش: من می دانم که احتمال قبولی ام در کنکور یا گرفتن پذیرش و موارد شبیه به آن چه قدر است و در حالت بهینه باید رفتار فعلی ام را با این احتمال تنظیم کنم ولی در عوض ممکن است ماه ها از نتیجه بدی که حاصل خواهد شد غصه بخورم. در مقابل من خودم را “گول” می زنم و نسبت به قبولی ام خوش بینانه تر فکر می کنم. طبیعی است که اگر خوش بین باشم تصمیماتی می گیرم (مثلا برنامه زندگی ام را طوری تنظیم می کنم) که لزوما با در نظر گرفتن احتمال واقعی بهینه نیست ولی در عوض چندین ماه از فکر کردن به موفقیت بعدی خوش حال خواهم بود و البته طبیعتا وقتی با واقعیت مواجه شوم می فهمم که تصمیم قبلی ام هم غیربهینه بوده است. چون مطلوبیت من در حالت دوم (سرجمع خوش حالی های قبل و بعد از ماجرا) از حالت اول بزرگ تر است من به طور بهینه خودم را گول می زنم. طبیعی است که میزان خوش بینی من یک حد بالا دارد و آن این است که گول زدن خودم نباید باعث شود کاری کنم که رفتارم خیلی زیاد با رفتار بهینه فاصله داشته باشد (مثلا می دانم که نباید احتمال یک به آن بدهم و خانه و زندگی ام را به امید رفتن بفروشم).
مثال دیگرش: فرد (مثلا دانش جوی دکترای خارج از کشور) فکر می کند که وقتی فارغ التحصیل شود اوضاع کار (مثلا در داخل) برایش خیلی خوب خواهد بود و سال های تحصیلش را بر اساس این انتظار بهینه به نشاط و امیدواری می گذارند و بر اساس آن هم رفتار می کند (مثلا موضوع پایان نامه اش را بر اساس مسایل ایران انتخاب می کند) ولی وقتی با خودش رو راست است می داند که از این خبرها نیست.
فکر کنم می توانید ده ها مثال متفاوت برای موضوع ارائه کنید. یک نکته هم که می شود بهش فکر کرد اضافه کردن عنصر سرخوردگی پس از مواجهه با واقعیت است که باعث می شود میزان بهینه گول زدن تعدیل شود چون فرد می داند که اگر بیش از حد خوش بین باشد فردا که حقیقت رو شود ضربه ناشی از مشاهده واقعیت با انتظارات قبلی شدید خواهد بود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید