یک وقتی در اتاق استادی بودم که درس اختیاری جذاب ولی نسبتن غیرکاربردی ارائه میکرد و دانشجویان باید با اجازه استاد ثبتنام میکردند. دوستی داشتیم که معلولیت جسمی داشت و علاقهمند به گرفتن آن درس بود و آمد که با استاد مشورت کند. استاد – که احتمالن بر اساس شرایط و پیشینه و آینده احتمالی او محاسباتی در ذهنش کرده بود – بهش توصیه کرد که به جای این درس، درس کاربردیتر دیگری را بگیرد که بازار کار فوری داشته باشد، توصیههای مشخصی هم. دوستمان – شاید با دل غمین – حرف استاد را پذیرفت و رفت. بنده خدا اساسن بعد از این ماجرا آنقدر زنده نماند که اثرات هیچ از یک دو درس را در زندگیاش ببیند. من یک جوری توی دلم گفتم، استاد چرا دلش را شکستی …
موقعیت آن استاد برای مشورت موقعیت آسانی نیست. از یک طرف باید مشورت صادقانه بدهد و نقش استادی خودش را درست و درمان به جا بیاورد و از طرف دیگری باید به رویای این آدم احترام بگذارد. در فیلم طلای سرخ پناهی، یک جای مهمی از فیلم پیرمرد جواهرفروش میآید که به زوج جوان – که آمدهاند بین خودشان لذت نمایش خرید جواهر گران را مزه کنند – مشورت صادقانه بدهد و بگوید اگر جای آنها باشد به جای جواهر طلا میخرد که ارزشش بهتر حفظ شود. مشورت صادقانهاش گند میزند به همهچیز، جان خودش و رویای آن دو آدم دیگر و ….
با این موقعیتهای ناچندان دلپذیر با شدت کم و بیشتر همهمان سر و کار داریم. گاهی دوستان و خوانندگان اینجا تماس میگیرند و سوال میکنند: به نظرت این موضوع برای تز ارشد در ایران مناسب است؟ به نظرت من برای این دانشگاه درخواست بدهم؟ به نظرت این رشته را بخوانم؟ و الخ
آدمی که این سوال را میکند معمولن پر است از میل به انجام و بلندپروازی. عملن از متوسط محیط خودش بیرون زده و میخواهد تفاوتی ایجاد کند. چیزی که میدانم این است که حق ندارم به رویایش ضربه بزنم. اگر کار مفیدی بتوانم بکنم احتمالن آن کار پر و بال دادن به این رویا است.
این فقط یک طرف ماجرا است. آن طرف دیگر قضیه، این آدم دارد از من طلب مشورت میکند، مشورت نه صرفن حمایت روحی. یعنی میخواهد بداند که آیا این تصمیمش – با همه محدودیتهای قابل تصور – بهترین تصمیم ممکن است یا نه. مخاطب من وقتش را برای نوشتن یک ایمیل – گاه طولانی – تلف نکرده که جواب کلیشهای بگیرد. او به جواب من اعتماد میکند، لذا اگر به او جواب صادقانه – صادقانه در حد اطلاعات و فهم خودم – ندهم به نوعی خیانت کردهام. مثال خیالی افراطیاش این است که من بروم پیش مربی دومیدانی و بپرسم آیا میتوانم رکورد ماراتن را ظرف دو ماه جا به جا کنم؟ طبعن در عالم نظر هرچیزی ممکن است ولی اگر همین مربی به من بگوید که برای من تلاش برای ۵ کیلو وزن کمکردن بهتر از تلاش برای قهرمانی ماراتن است احتمالن در بلندمدت بیشتر دعایش خواهم کرد. هر چند شبش از اینکه دیگر نمیتوانم به لذت ماراتن فکر کنم افسرده خوابم برد.
سوالاتی که معمولن با آن مواجهیم این قدر افراطی نیست و شدنیتر از این حرفها هستند ولی باز من باید یک سری احتمالات را در پاسخ سوالم بیاورم: آیا با استادانی که آن دانشگاه دارد این موضوع تز نوآورانه قابل انجام دارد؟ آیا بر اساس سابقه پذیرش این دانشگاه این فرد شانس معقولی برای پذیرش دارد؟ آیا این فرد با این پیشینه در این رشته آدم موفقی میشود؟ الخ … بلی همه اینها ممکن است مثلن ۱۰ درصد احتمال داشته باشد ولی من میدانم که آن آدم وقت یا بودجه یا توصیهنامه کافی برای ۱۰ دانشگاه دارد و اگر صادقانه نگویم که شانسش در این دانشگاه کم است عملن گمراهش کردهام و یکی از آن دهها جا را برایش هدر دادهام.
من نمیخواهم آدمها را گمراه کنم و میخواهم صادق باشم ولی از آن مهمتر نمیخواهم رویایشان یا اعتماد به نفسشان را دود کنم. چه بسا در زمانه عسرت، شاید این دومی ارزش بیشتری برایشان داشته باشد.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید