این پست به شدت غیررسمی و بیان تجربه شخصی است و به نوعی امتداد یا پاسخ سوالات مربوط به پست قبل. این تابستان که گذشت یک جور نقطه عطف در زندگی خارج از ایران من بود. از یک طرف در حوزهای که دوست داشتم وارد کار شدم و ارتباطات پیدا کردم و پیشنهاد کار گرفتم و غیره که موضوع کم اهمیتی است. موضوع پراهمیتتر این بود که این سه ماه آزمایشگاهی بود که توانایی خودم را برای زنده ماندن در محیطی که اکثریت تعاملم با غیر ایرانیان باشد بسنجم. جمعبندیام این بود که این توانایی را ندارم. شاید تجربهام به کار کسانی مثل خودم بیاید لذا کمی موضوع را بسط میدهم.
مدتها است که خیلی انتخابی در برنامههای اجتماعی گروهی دانشگاهها یا کنفرانسهای خارجی یا مهمانی تولد دوستان خارجی و نظایر آن شرکت میکنم. دلیلش هم ساده است: بسیاری از این موقعیتها برایم خیلی غیرهیجانانگیز و خستهکننده (Boring) هستند. اگر با آدم غریبه مواجه شوی به طور معمول باید پاسخگوی سوالات کلیشهای در مورد ایران باشی که من حوصلهاش را ندارم و دیگر واردش نمیشوم و اگر آشنا باشی موضوعات صحبت معمولن حول چیزهایی است که من خیلی دوست ندارم. به نسبت دوستان ایرانیام، رابطه من با خارجیها به شدت انتخابی است. اینجا و آنجا آدمهای خیلی جذابی میشناسم که همپوشی علایق مشترکمان زیاد است، راجع به سینما، آفریقا، فقر و اقتصاد توسعه، محیطزیست، معضل فلسطین، تجربه دینی یا زندگی شخصی حرف میزنیم و لذت میبرم ولی قوین ترجیح میدهم این آدمهای معدود را تنها ببینم. اگر جایی هستیم که بقیه هم هستند – مثلن رستوران دانشگاه – مطمئن میشوم که کس دیگری سرناهار به ما نمیپیوندد تا مسیر صحبت از این موضوعات خارج شود و به صحبتهای دم دست (Small Talk)به چیزهای دیگری کشیده شود که در پاراگراف بعدی میگویم.
برگردم به ماجرای تابستان. این سه ماه یک فرصت استثنایی بود تا با گروه منتخبی (دانشجویان دکترا در رشتههای مختلف و عمدتن از دانشگاههای خیلی خوب) از غیرایرانیهای جوان و فعال تقریبن شبانه روزی با هم باشیم. مسافرتهای متعدد برویم و مسیر هر روزه رفت و برگشت از شهر را با هم طی کنیم. خانه هم مهمانی برویم، با هم جشن برگزار کنیم، غذاهایمان را قسمت کنیم و الخ. فکر کنم این تجربه بالاترین فرصتی بود که من میتوانستم برای امتحان کردن قابلیتم داشته باشم. هیچ وقت تجربه این حد از رابطه فشرده با عده زیاد جوان فعال خارجی را نداشتم و شاید نخواهم داشت و به این جهت یک تجربه نتیجهبخش بود. علیرغم معدود دوستان صمیمی که به دست آوردم، نتیجه کلی همان بود که در بالا گفتم.
موضوع گفت و گو اولین جایی است که از جمع جدا میشوم. بخش عمدهای از گفت و گوهای اجتماعی در محیطهای بینالمللی حول موضوعاتی است که علاقهای بهشان ندارم: الکل و تنوعات آن، حیوانات خانگی، ستارههای موسیقی پاپ، شوهای تلویزیون و در حد دیوانهکنندهای جزییات انواع فعالیتهای ورزشی. آخر برنامه جلسهای گذاشتند که سه ماه گذشته را نقد کنیم. دور گرفتم و گفتم ۵۰ نفر دانشجوی دکترا این همه مدت کنار هم بودیم و غیر از یک مورد که یک نفر فیلم خیلی عالی از کشورشان را نمایش داد و در موردش بحث کردیم تقریبن هیچ جلسه تعامل فکری بین افراد برقرار نشد. ظاهرن همه موافق بودند ولی در واقع در روزهای بعد ترجیح دادند تا وقتشان را کارائوکه و بارهای مختلف بگذرانند و من هم ترجیح دادم دنبال زندگی خودم بروم.
درک دلایل شکست در لذت بردن عمیق از این رابطهها سخت نیست. اولن سبک زندگی من و نوستالژیهای قویام و جهتگیری زیباییشناسیام با متوسط غیرایرانیان فرق دارد و دلیلی هم نمیبینم که تغیرش بدهم. یک دلیل مهم دیگر این است که من ایرانی نوعی به دلیل پیشینه و کارهای فعلی ام میتوانم با شبکه وسیعی از نخبگان ایرانی در داخل و خارج در ارتباط موثر باشم که با خارجیها امکانش نیست. همیشه فرصت ما برای آشنا شدن با خارجیها محدود به محیط کاری و تحصیلی مشخصی است. در ایران به دلایل مختلف از یک طرف رشته تحصیلی آدمها با علاقه واقعیشان مطابق نیست و از طرف دیگر همبستگی آماری خوبی بین تحصیلکرده بودن و علایق روشنفکرانه هست. بنا براین رفیق ایرانی من حتی اگر مهندس متالورژی هم باشد احتمال این که بتوانم با او در باب روانکاوی حرف بزنم بیشتر از خارجی است که در دانشگاه روانشناسی خوانده ولی چون واحد فروید ارائه نمیشده اصولن چیزی در موردش نمیداند و دلیلی هم نمیبیند که بداند. به نظرتان عجیب میرسد ولی وقتی مثل من اقتصادخوانده آلمانی ببینید که نمیداند هایک کیست یا جامعهشناسی خوانده آمریکایی که تقریبن چیزی از فوکو نشنیده نظرتان عوض میشود. نمیدانم ولی انگار نسل گری کوپرهای خارجی کم شده یا من گیرم نمیآید.
شاید اگر در جایی مثل هاروارد اقتصاد سیاسی میخواندم این حسم کمتر بود ولی دلتنگیام به صفر نمیرسید چون هنوز هم گاه و بیگاه کسی را لازم داشتم که راجع به چیزهایی (شب عاشقان بیدل …) حرف بزنیم که برای اکثریت خارجیها اصولن بیمعنی است و من وارد جزییاتش نمیشوم.
هر قدر بیشتر میگردم و تجربهام در خارج از ایران بیشتر میشود، بیشتر به قدر و ارزش تهمانده ذخیرههای معنوی و ظرافت زیباییهای کمنظیر آنجا پی میبرم. میتوانم اینجا بمانم ولی این جا جای من نیست. کاش این یکی دو سال هم زودتر بگذرد.
* شعر از ابوطالب مظفری:
اینک زمین پیالهء خون است و هیچ نیست // زخم است، آتش است، جنون است و هیچ نیست
امشب هجوم دوزخی باد دیدنیست // این گیر و دار گردن و پولاد دیدنیست
در چار سو دمیده و در چار سو دوان // اینک منم چو بادِ دی آواره در جهان
اینک منم دو پای ورم کرده در مسیر // اینک منم مسافر این خاک سردسیر
دیدگاهتان را بنویسید