…
تو در زندانی که در برابر قامتت خیلی کوچک است
الله اکبرهای هرشبانه را هدیه بگیر
و من در زندان بزرگم سرمای غریبه بودن را
در جانم میریزم
بیغصه جوانهها بیاسای برادرم
خبر داریم که
خاک همهشان خیس خیس است
فردا که میآید، همهمان دور هفتسین فاطمه سبز میپوشیم
و از بالای دربند سرفرازمان
تلخی این روزها را به باد میسپاریم
…
آمستردام، نیمه شبی از تیر ماه که خواب ندارم
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید