آقای ملکیان یک بار نکته جالبی میگفت. می گفت شما کفش یا برنج هم میخواید بخرید چهار تا مغازه می رید و قیمت می گیرید و جنس را میبینید. ولی تعجب میکنم از این که بسیاری از ما برای انتخاب مسایل مهمی مثل جهانبینی مان به اندازه خرید یک کفش هم اهمیت قایل نیستیم.
بقیه مردم را نمیدانم ولی موضوع حداقل در مورد خود من صادق است. آدم کفش که میخرد چهار جفت میپوشد و کمی راه می رود و روی یک حساب و کتابی که ناشی از تجربه عینی -و نه صرفا تحلیل ذهنی- است انتخاب میکند. انتخابش هیچ وقت کامل نیست ولی به هر حال تلاش خودش را میکند. ولی در مورد موضوعاتی مثل مذهب یا سبک زندگی واقعا چقدر شجاعت یا همت این را داریم که خودمان را در معرض تجربه واقعی گزینههای مختلف (حداقل در حد تجربههای خرید کفش) قرار دهیم؟ راستش من هیچ خودم وقت فرصت یا جدیت این را نداشته ام که چیز زیادی راجع به ادیان هندی بدانم یا حس عارفان مسیحی یا سرخپوست را تجربه کنم. همچنین تقریبا جز یکی دو مدل دم دست هیچ سبک دیگری از زندگی را – از هر دو سو- تجربه نکردهام. چه میدانم شاید گیاهخواری یا طبیعتگرایی یا هدونیسم افراطی (لذت طلبی؟) سبک بسیار بهتری برای زندگی باشند.
من به انتخاب بهینه موضعی از جنس عقاید خودم اکتفا کردهام که شاید هم در زندگی روزمره چارهای جز این نباشد – و شاید این بهینه موضعی در واقع و به تصادف بهینه سراسری هم باشد- ولی در مورد تربیت فرزند مشترکمان ماجرا کمی پیچیدهتر میشود. از یک طرف اگر همین عقاید خودم را هم به او نیاموزم ممکن است وضعش بدتر از خودم شود از سوی دیگر شاید با مانوس نکردنش با عقیدهای خاص این امکان را برایش بیشتر کنم که جستجوی بهتری کند و بهینه دیگری در جای دیگری بیابد که شاید بهتر از مال من باشد. اینها را میگویم که بگویم ماجرا کاملا دو وجه رقیب دارد که ربطی هم به بیانیه حقوق بشر و کنوانسیون حقوق کودک ندارد. ماجرای شما و وجدان شما برای آینده یک انسان است. ضمنا یک نکته هم هست. بچه فقط مال من نیست. کس دیگری هم هست که لزومی ندارد عقایدش عین من باشد.
دیدگاهتان را بنویسید