در جاده سبز و بارانی و ابری بوستون نیوریوک هستم و این چهار عنصر جاده و باران و سبزی و ابر کافی هستند تا جلوی هر کار دیگری را بگیرند و برای نوشتن تحریکم کنند. داشتم فیلم نروژی میدیدم که شخصیتش همسن خودم است و در یک شب فشردهای روزگار از دست رفتهاش را مرور میکند و من را هم با خودش همراه میکند. از خودم میرسم ۲۰ سال پیش قرار بود وقتی به این سن برسم کجا و چه کاره باشم؟
نوجوان که بودیم یک روز با برادرهایم نشستیم و خلاقیتمان را به کار انداختیم و دسته بندیهای شخصیتی ساختیم از سبک زندگی آدمها و اسمهای تیپیکال هم به آنها نسبت دادیم. یکی از تیپهای شخصیتی را گذاشتیم تیپ «سعید» (شخصیت دیگری هم داشتیم که اسمش «مریم» بود و این چند سال قبل از این بود که مریم را اولین بار ملاقات کنم و ببینیم که عین شخصیتش است).
بیان تصویری این شخصیت سعید مان آدمهای حدودا ۳۰ سالهای بودند با پیراهن مردانه و شلوار پارچهای که چهار پنج نفری سوار پیکان سفید مدل جدید ولی نیمهکثیفی و خاکآلودی میشوند و در حالیکه کیفهای سامسونت قهوهایشان را در بغلشان گرفتهاند از این جلسه به آن جلسه میروند و در راه با موبایلهای گوشتکوبیشان حرف میزنند.
پیکان سفید رویای دور دستی برایم نبود. از همان سال اول دانشگاه به صورت فشرده به همین شکل کار و زندگی کردم و دهها بار وقتی با چهار رفیق دیگر در پیکانمان بودیم یادم میافتاد که عناصر این سبک کار/زندگی را سالها قبلش تصویر کرده بودیم. فکر میکردم وقتی ۳۵ ساله بشوم مهمترین پیشرفت زندگیام جا به جا شدن از صندلی عقب پیکان به صندلی کنار راننده خواهد بود و بقیهاش همان است.
الان ۳۵ سالهام. هشت سال است که دیگر آن پیکانها را سوار نشدهام. زندگی آن سبکی درست هشت سال است که متوقف شده است. از ۸۴ تا الان که اینجا و آنجای دنیا برای خودم در گوشه اتاقی مینشینم و یک چیزی میخوانم و گاهی مینویسم و گاه غصه میخورم و گاه رویاپردازی میکنم و گاه وقت تلف میکنم و گاه انرژی دارم و بعضی وقتها فیلم میبینم و معمولا آشپزی میکنم و عمرم را سر میکنم تا وقتش برسد که پیکانمان را دوباره سوار شویم.
۲۰ سال پیش فکر میکردم در ۳۵ سالگی باید آدم پرکار و جدی باشم که پروژههای زیادی را جلو بردهام. زندگیام در عمل – به خاطر همه اتفاقهایی که زندگی همهمان را زیر و رو کرد – شکل دیگری پیدا کرد. چند سال مرخصی که از آن سبک زندگی داشتم اجبارا اندکی طولانیتر شد.
لذت پیکانم را موقتا از دست دادهام ولی فکر میکنم چیزهای دیگری به دست آوردهام که شاید اگر سوارش بودم نمیداشتم. در این هشت سال وقت و فراغت بیشتری داشتم که به خودم و حسهایم و خواستههایم از یک طرف فکر کنم و تنوع آدمها و زندگیها و شهرها و جامعهها را از طرف دیگر تجربه کنم. هر چند احتمالا به اندازه سناریوی قبلی پرکار و مولد نیستم ولی در عوض میتوانم به احساساتم پر و بال بدهم و بیتکلفتر و آزادانهتر و سبکتر و متنوعتر زندگی کنم.
با همه اینها فکر میکنم این مرخصی کافی است و تا الانش هم زیاد بوده. دلم همیشه برای آن پیکان سفید تنگ است. تهمانده رفیقهایم هنوز اونجا هستند و فکر میکنم ماشینهایشان هنوز برای یک نفر اضافه جا دارد که سوارش کنند. روزی نیست که به این فکر نکنم که کی زماناش میرسد که یک روز دوباره دوباره سوار شویم و در گرمای تهران شیشهها را پایین بدهیم و پشت ترافیک یادداشتها و شکلهای نوشتهشده در سررسیدهای جلد سبزمان را مرور کنیم و تندتند با هم حرف بزنیم و جر و بحث و خیالپردازی کنیم.
آن روز اگر از کنار پیکان ما رد شدید بوقی برایم بزنید تا دستی و سری برای هم تکان بدهیم. مطمئن باشید آنروز در یکی از خوشحالترین روزهای عمرم خواهم بود٬ هر چند که قیافهام ممکن است کلافه و خسته به نظر برسد.
بازگشت
آقای قدوسی تا ایران هستی بیا یزد با پیکان من چرخی بزن تا من هم افتخار کنم اگر خودم نه، ولی پیکانم پر از بزرگی است
آقای قدوسی عزیز
با سلام
درود بر شما که رخت رخوت را از تن به در کردید و طعم زندگی را در جای جای دنیا چشیدید هرچند همیشه دلتان پر می زند برای پیکان سفید سالهای پرشور و حال اوایل جوانی…
ولی خواستم بگویم اگر نمی رفتید و تجربه نمی کردید حسرت روزهای یکنواخت و رویاهای رنگ باخته دمی رهایتان نمی کرد و آرامتان نمی گذاشت …
به امید روزی که تمام نخبگان ایرانی دوباره در میهن عزیزمان گرد هم آیند و دستی برسانند به آبادی گوشه ای ….که آن روز را اگرچه نه چندان نزدیک اما یقینا محقق می دانم