یکی از چیزهایی که من و مریم بر سرش توافق صد در صد داریم احساسمان نسبت به «نمک زندگی» است. راستش این موقعیت بشری خودش آن قدر تلخ و سوخته و کپک زده و بد بو است که من یکی نمی توانم به این فکر کنم که “نمکی” هم به آن اضافه کنم تا اوضاع از این که هست بدتر شود و یک نفر دیگر هم برای “دل خوشی” و “سرگرمی” و “طراوت زندگی” پدر و مادر و پدر بزرگ مادر بزرگ ها و فک و فامیل وارد این گرداب درد شود. حتی اگر این قدر بدبین هم نبودم و مثلا فکر می کردم که می شود یک وقتی به داشتن این نمک فکر کرد باز در خودم تقریبا هیچ امکان عملی برایش نمی بینم. تا چشمم کار می کند افقی که می بینم این است که باید درس بخوانم و بگردم و جا به جا شوم و کار پیدا کنم و بنویسم و کارهای ناتمامم را تمام کنم و الخ. بچه داشتن و بچه بزرگ کردن، وقت و پول و حوصله و انرژی و فراغت و قرار و سکونی می خواهد که فکر نکنم آدم هایی مثل ما تا ده پانزده سال دیگر هم داشته باشیم. بعد از آن هم که دیگر خوش بختانه خیلی دیر است …
یکی از چیزهای جامعه ایران که حال من را به هم می زند همین کوچک و نینی گولو دیدن ماجرا و بدیهی انگاشتن توجیه آوردن یک نفر دیگر به این دنیا و غیر طبیعی دیدن تصمیم امثال ما است. ندیده اید در این سریال های آبکی تلویزیون وقتی زوج جوان اختلاف دارند دنیا دیده های فامیل به زن توصیه می کنند که “بچه ای بیاور” که زندگی تان به تر شود.
پ.ن: پای این پست را وسط نکشید. آن جمله با اگر شروع می شود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید