کم نیستند نویسندگانی و هنرمندانی که در کشورشان آثار درخشان خلق کرده اند و وقتی به تبعید – خودخواسته یا اجباری – رفته اند ناگهان همه آن خلاقیت تمام شده است. به قول یک نفر امیر نادری را ببین که یک وقتی دونده را می سازد و بعدش بیست سال است که با این که در مرکز امکانات زندگی می کند خبری ازش نیست. در این که افسردگی دوران غربت در این ماجرا کاملا موثر است شکی نیست ولی در کنار آن از دست دادن “تجربه” زندگی شاید نقش موثرتری بازی می کند. در غربت که باشی معمولا در معرض تجربه عمیقی که بتوانی آن را تا انتها لمس کنی قرار نمی گیری و این تجربه است که اساس خلاقیت را فراهم می کند.
داشتیم از بسطام می رفتیم گنبد کاووس که بعدش برویم بندر ترکمن را ببینیم. از مسیر گردنه خوش ییلاق. روز قبلش از جنگل توسکستان فاصله گرگان بسطام را رفته بودیم و گفتیم از مسیر دیگری بر گردیم. پایین گردنه جایی که شالیزارها شروع می شود پیرمردی را با دختری سوار کردیم. دختر ۱۲ سالش بود و معلولیت ذهنی داشت. پدرش تعریف کرد که در شکم مادرش که بوده سگ هار مادر را گاز گرفته و بچه بیمار به دنیا آمده است. پیرمرد داشت از پاس گاه بر می گشت. فهمیدم که نیم هکتار زمین دارد – قبلا کمی بیش تر داشته و سیل گلستان بخشی را نابود کرده – که برنج و گندم می کارد و من حساب کردم که در به ترین حالت سالیانه دو میلیون تومان درآمد از این زمینش دارد. شرکت شن و ماسه آمده بود و باطله ها را در زمینش خالی کرده بود و درگیر شده بودند و آخر سر کتک هم خورده بود. حالا رفته بود شکایت کند که شاید قانون به کمکش بیاید. گفته بودند شکایتت ثبت شد. برو و اگر تا هفته آینده صرف نظر نکردی شکایتت را می فرستیم دادسرا که رسیدگی کنند. شاید سر جمع ده دقیقه سوار ماشین ما بود و من در این مدت داشتم فکر می کردم به این پیرمرد که دختری معلول دارد و درآمدش سالیانه اش فقط دو میلیون تومان است و پیر است و معلوم نیست چند سال دیگر عمر کند و احتمالا چند بچه هم دارد که این نیم هکتار زمین بین شان تقسیم شود و آن وقت این دختر می ماند و حقوق بازنشستگی و تامین اجتماعی که وجود ندارد که زندگی اش را تامین کند و قانونی که اعمال شدن برای این پیرمرد آن قدر ها هم سریع و ارزان نیست. هفته ای طول می کشد که شکایتش رسمی شود و معلوم نیست بعدش چه شود و آن شرکت می تواند در این مدت کارش را بکند و بساطش را جمع کند و برود.
به رزومه ام که نگاه می کنم چهار سال است که از تجربه واقعی خالی شده است. پیش از آن به مقتضای سن کارهای مختلف کرده بودم. گروهی راه انداخته بودم یا همایشی را مدیریت کرده بودم یا در پروژه ای درگیر بودم و سعی و خطا کرده بودم و از دیگران اموخته بودم یا در جلسات دیدار با بزرگان حضور داشتم و الخ که ماده خام فکر کردن بهم می دادند. الان چهار سال است که ماجراها معمولی شده است. از آن تجربه ها خبری نیست. نه پروژه بزرگ و چالش برانگیزی را از نزدیک مدیریت کرده ام و نه در کوران یک تحول بوده ام. از این سوار کردن پیرمرد و شنیدن قصه اش و فکر کردن به چیزهایی که نیست و باید باشد و می توان به تر کرد هم خبری نبوده است.
سرزمین مادری منبع الهام است. کسی که دنبال سوژه فکر کردن می گردد شانس زیادی در این جا دارد و شاید چاره دیگری ندارد مگر این که در جوانی آن قدر تجربه های ناب کسب کرده باشد که آن ها را در کوله باری بریزد و ببرد و یک گوشه دنیا به اندیشدن به آن ها مشغول باشد و مثل مثلا جیمز جویس یا کوندرا یا هانا آرنت راجع به موضوعات مربوط به وطن عمیق بنویسد.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید