میگویند جای مشخصی را برای به جای آوردن امورتان تخصیص بدهید تا حواستان به حاشیههای مکان و فضای غریبه پرت نشود. اهل دل – آنهایی که وسعشان میرسد – معمولن جای ثابتی در خانه برای امور معنوی دارند، حالا میخواهد نمازخانه مستقلی باشد یا جایی که سجادهشان پهن میشود. اهل مسجد حرفهای هم معمولن جای خاصی را نشان میکنند که محل ثابتشان است و میشود هر روز آنجا پیدایشان کرد.
زمان گذشت تا بفهمم که کار متمرکز هم گاهی این چنین تخصیصی را میطلبد. این یکی دو سال آخر دو تا قهوهخانه در وین پیدا کرده بودم که تقریبن همیشه میز مورد نظرم در یک گوشه خلوتشان خالی بود. یکی قهوهخانهای بود در یک جایی کمابیش جنوب شهر، دم یک ترمینال فرعی قطار که جای عکس گرفتن توریستها و سکوت و نگاههای عشاق و مذاکرات اهل کسب و کار نبود. بزرگ بود و همه طرفش شیشه بود و غذای پاکیزه و غیرسنگین و قهوههای خوب و قیمت معقول و کارمندانی چابک و بخش غیرسیگاری داشت. هر وقت قرار بود کاری را تمام کنم و باید ساعتها یک جا مینشستم، خارج از جمع رفقا و تشریفات قهوهخانههای وسط شهر، میرفتم آنجا. این آخرها باید یک گزارش مشاورهای مینوشتم. از سر ظهر رفتم و نشستم. ناهار و شامم را همانجا حین کار خوردم و لیوانهای قهوه و چای و آب گازدار با لیمو را بالا انداختم . فکر کنم سرجمع ۸- ساعت۹ ای شد. کار را شروع کردم و وقتی نصف شب شد و موقع تعطیل کردن مغازه آمد ۳۰-۴۰ صفحه با شکل و نمودار و جدول نوشته بودم و گزارش به کفایت تمام شده بود، طبق یک اصل قدیمی اندکی بیش از تعهدی که به کارفرما داشتم. اگر میخواستم در خانه یا دفتر یا جایی مثل آن بنویسمش معلوم نبود چند هفته طول بکشد. بیرون که آمدم به لحاظ ذهنی و روحی فرسوده و لبریز و بیطاقت شده بودم و کافئین نوشیدنیها و طنین موسیقی که تمام مدت برای دوپینگ مصرف کرده بودم هم خستهگی و فرسودگی بعد از کار را دو چندان کرده بود.
باید این سمهای جسم و روح را بیرون میریختم. دوچرخه برداشتم و به جای مسیر استانداردی که از کمربند داخلی میگذشت و ۲۰-۳۰ دقیقهای به خانه میرساندم مسیر کمربند بیرونی شهر را انتخاب کردم. یک ساعت تمام در نیمه شب مرطوب و خنک و نیمه بارانی یک شب اوایل پاییز سربالایی کمربندی را با سرعت زیاد پدال زدم و از کنار قصرهای عظمتباخته و وسط باغها و کوچهها و کنار بزرگراهها گذشتم و بعد از نیمهشب خیس از باران و غرق در عرق رسیدم خانه. همه خستگی روحی به در رفته بود و خستگی جسمی هم به مدد ترشح هورمونها فعلن به سراغ نمیامد. فکر کنم آنشب یکی از بهترین خوابهای عمرم را کردم.
امروز همان برنامه قهوهخانهنشینی را تکرار کردم و یک کار را تمام کردم ولی حیف که قسمت دوچرخهسواری آخرش را نداشت چون که قهوهخانه سر کوچه بود و من هنوز دوچرخه ندارم و کمبریج به اندازه وین با دوچرخهسواران پرسرعت مهربان و مراقب نیست. دیدم قسمت دوچرخهسواری را بدجور لازم دارم و سعی کردم با یادآوری خاطره جبرانش کنم.
بازگشت
چقدر خاطره دلنشین و جذابی بود.خوش به حالتون