تهران هفته آخر اسفند حال و هوای عجیبی دارد. وقتی دانشجو بودم هر سال به دلیلی عملا تا آخرین ساعتهای کاری سال را توی دانشگاه بودم. دم غروب آخرین روز که بیرون میرفتی، کسی جز نگهبانها توی دانشگاه نبود و تو میتوانستی بوی بهار را از جوانههای سبز روی درختها و چمنهای دوباره زنده شده بین ابنسینا و دانشکده ریاضی با تمام وجود تنفس کنی. دانشگاه خالی در آن غروب غمناک جان میداد برای دل گرفتگی و عاشق شدن. عاشق چه چیزی یا چه کسی؟ نمیدانم. مهم خود حس عاشقانه بود که سر و کلهاش در هفته آخر اسفند پیدا میشد. اما این سرزمینی که عیدهایش با من غریبه است همان لذت کوچک یک هفتگی هم را ازم دریغ میکند.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید