برداشت من از پاریس از طریق تقابل آن با تجربه زندگی در وین شکل می گیرد. اگر با کاربرد نادقیق کلمات مشکل ندارید فرض کنید از طریق “دیفغانس” بین این دو شهر.
۱) تجربه قطار نقطه شروع است. قطارهای اتریشی تمیزتر هستند و صبحانه هم سرو می کنند.
۲) در مقایسه با وین آرام و کوچک پاریس به وضوح متروپلیتن است. در همان لحظه ورود آهنگ تند زندگی و آدم هایی که در حال دویدن هستند و لباس پوشیدن های شهری تر و بوی عطرهای آدم ها که فضا را پر کرده این را به تو یادآوری می کند.
۳) سیستم حمل و نقل پاریس حرف ندارد. اولین افسانه در باب پاریس را دور بیندازید. نقشه حمل و نقلش بسیار روشن است و هیچ جایی برای گم شدن ندارد. بلیط حمل و نقلش قیمت بسیار معقولی (نزدیک به شش یورو برای ۲۴ ساعت) دارد و مترو و اتوبوس هایش شما را به هر جایی که بخواهید می برد.
۴) مثل همه توریست های جوگیر تمام روز اول را صرف لوور کردیم. متاسفانه با وجود مخالفت احتمالی برخی دوستان باید بگویم که دومین افسانه در باب پاریس را هم فراموش کنید. در باب عظمت لوور کمی غلو شده است. ما یک روزه حدود ۷۰% موزه را با دقت قابل قبولی دیدیم و نیازی هم به دویدن های دریمرزی نداشتیم. این را نمی توان نفی کرد که لوور “بزرگ” است ولی در مقایسه با موزه های دیگری که در اروپا و پاریس دیده ام اشیای داخل لوور “به طور متوسط” جذابیت کم تری برایم داشت. یکی از کم جذابیت ترین و خلوت ترین قسمت هایش بخش مربوط به ایران بود. برای من جذاب ترین قسمت ها یکی بخش مصر بود و دیگری نقاشی های فرانسوی در طبقه آخر.
۵) اگر دوباره به پاریس سفر کنم روز اول را به جای لوور صرف این موزه می کنم. این جا را تا می توانستم دیدم و از پا افتادم و هنوز نیمی اش باقی مانده بود.
۶) سومین افسانه را در باب پاریس دور بیندازید. من همه جا انگلیسی حرف زدم و تقریبا همه جا طرف مقابلم با انگلیسی فصیحی جوابم را داد. از مسوول هتل و فروشنده بلیط مترو و گارسون رستوران و صاحب بقالی گرفته تا مردم عادی داخل خیابان. تنها کسی که در کل سفر نتوانست انگلیسی صحبت کند یک راننده تاکسی بود. همه جای شهر هم بروشورهای راهنما به زبان های مختلف موجود است.
۷) پاریس شهر اقلیت ها است. من تا به حال در وین یک سیاه پوست را در موقعیت کار سیویل ندیده ام. در پاریس اقلیت ها به طرز حیرت انگیزی شغل های بخش عمومی را در اختیار دارند. قاعدتا این تفاوت وجود دارد که سیاه پوستان ساکن وین عمدتا مهاجران نسل اول هستند و سیاه پوستان فرانسوی به احتمال قابل توجهی متولدین فرانسه. با این همه درصد سیاه پوستانی که من در مشاغل عمومی دیدم خیلی بیش تر از سهم جمعیتی این گروه بود.
۸) پاریس شهر شورش و قانون شکنی است. وقتی در پاریس باشی می فهمی که چرا سارتر باید در این شهر ظهور کند. فرانسه از این حیث برای من شبیه ایتالیا بود. حتی در نیمه شب هم سر و صدای جوانانی که گروهی در خیابان ها “پرسه” می زنند و آواز می خوانند قطع نمی شود. عابران به راحتی از چراغ قرمز رد می شوند و حضور آشکار پلیس را در شهر حس می کنی.
۹) رفتم و در محله دانشگاهی پاریس و دور و بر سوربن قدم زدم. درست مثل ایران نگهبان ها دم در سوربن ایستاده بودند و داخل راه ندادند. سری به کتاب فروشی های اطراف زدم و سرمست شدم. یکی دو تا کتاب هم گیرم آمد. از جمله “استعاره مرگ بار” از هایک در نقد سوسیالیسم.
۱۰) پاریس زیبا و با شکوه است. در این تردیدی نیست. هر جا که سرک می کشی – چه در بخش قدیمی و چه در بخش مدرن تر – ساختمانی زیبا یا خیابانی دیدنی در مسیرت هست. سلیقه فرانسوی خودش را در معماری شهر به وضوح نمایان می کند.
۱۱) هر بار که یک شهر اروپایی را می بینم مجبورم فرضیه سال قبلم را تکرار کنم. این قاره خیلی پیش تر از این ها ثروت مند بوده است. احتمالا خیلی قبل تر از زمانی که به روایت “روشن فکران” ایرانی از طریق استعمار و غارت به ثروت برسد. کافی است یک نفر در بنایی مثل کلیسای نوتردام که مربوط به هشت قرن قبل است یا در تابلوهای نقاشی عظیمی و خیره کننده ای که متعلق به چهار یا پنج قرن پیش است دقت کند تا این نکته را حس کند.
۱۲) آدم عوض می شود. سال اولی که آمدم این جا افسرده شدم و پاسخ شنیدم که کسانی که از شهرهای بزرگ می آیند دچار بیماری متروپولیتن هستند و در شهرهای کوچک به این حال دچار می شوند. الان که نزدیک سه سال است که این جا هستم حس می کنم که به زندگی در یک شهر کوچک و زیبا و امن و بسیار منظم بیش تر تمایل دارم تا زیستن در یک شهر شلوغ و پر سر و صدا که شلوغی و رفت و آمد طولانی اش خسته ات می کند.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید