پارسا صایبی یادته امیر چی می گفت؟ می گفت آدم که سنش بره بالا سخت می تونه دوست جدید بگیره. حالا اگر آدم در کشوری زندگی کنه که هر روز باید منتظر این باشه که یک دوست قدیمی اش زنگ بزنه و بگه من مهاجرتم جور شد یا ویزام را گرفتم باید اون وقت یاد بگیره که دوستی هایی که به سختی به دست آمده را مثل آب خوردن از دست بده و خیلی دلتنگ شون نشه. شب رفتن خودت یادته؟ من به روم نیاوردم ولی تا چند روز بعدش دلم گرفته بود. مگه آدم چقدر شانس داره که زوجی پیدا کنه که مثل خودش باشند؟
الان دارم از فرودگاه می نویسم. حس این دفعه ام به نسبت سال قبل کم رنگ تر شده. هم دلم کم تر برای وین تنگ می شه و هم کم تر از قبل شوق دیدن تهران را دارم. آخه آدم عادت می کنه. حتی به این که زندگی اش و رفقاش مثل قایق روی آب هر روز یک طرف بروند. جمعه شب بچه های گروه چای داغ را دوباره دور هم جمع کردم. همان گروهی که توی وین راه انداختم تا بچه هایی که تیپ هم هستند ماهی یکی دوبار هم را ببینند و گپ های دل خواهشان را بزنند و مثل ما خاطرات سخت تنهایی معنوی ماه های اول را تجربه نکنند. مناسبت این دفعه چای داغ خیلی دل چسب نبود. سه تا از بچه های گروه داشتند می رفتند. زلفا و مسعود فرصت مطالعاتی شان تمام شد و سروش به خاطر این که وین خیلی چیزی نداشت که بهش عرضه کند برگشت ایران که برود کانادا. این دفعه هم دلم گرفته بود از قبلش. شب که تنها بر می گشتم خانه داشتم خاطرات شش ماه قبلم را با این دوستان مرور می کردم. دوستانی که شاید دیگر هرگز هم را نبینیم. توی غربت آدم به بقیه کم تر اعتماد می کنه ولی وقتی کسی را پیدا می کنه که اعتماد کنه یک جوری عجیب بهش نزدیک می شه. اون وقت تا میاد که مزه دوستی را بچشه باید منتظر باشه که رفقاش یا خودش بزارند و برند. این همه این جا دست و پا زدم که آدم های خودم را پیدا کنم. ولی این دوست ها هم یکی یکی دارن می رن. مسعود که رفت یمن. مهدی داره با خودش کلنجار می ره که کی بره آمریکا. نفر بعدی کیه؟
حالا بعید نیست که سال بعد خودم هم مجبور شم از وین برم. دوباره باید پی دوستی های جدید باشم و دوباره علقه هایی که می دانی موقت است و به زودی خواهد گسست. ایرانی بودن حتی به رفاقت تو هم رحم نمی کند. چه در ایران باشی و چه در غربت باید یاد بگیری که خیلی دلت را حتی به رفاقت های خشک و خالی ات هم خوش نکنی و منتظر گسستنش باشی. سرگردانی بدی است.
راستی پریشب با دکتر جلالی رفتیم کنار دانوب و درد دل ها و حرف های آخر را زدیم. آخه دکتر هم دو هفته دیگر از وین می ره.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید