راستش را بگویم اولش که رفته بودم دانش گاه و قرار بود مهندس بشوم اصلا به تحصیل بالاتر از لیسانس فکر نمی کردم. دوست داشتم یک آدم عملی آچار به دست بشوم و بروم در صنعت کار کنم. چند اتفاق مشخص باعث شد که از این ایده دست بکشم که اولینش یک بازدید از یکی کارخانجات مواد شوینده بود که به من فهماند که آدم این نیستم که بروم و روزی ۸ ساعت در یک کارخانه کار کنم (خدا را شکر این را همان سال اول فهمیدم). ولی ماجرا یک دلیل جدی تر هم داشت.
سال دوم بودم که مشغول کار شده بودم و می دیدم که شرکتی که باهاشان کار می کنم برای گرفتن پروژه چه قدر محتاج “روابط” است و چه کارهایی را باید بکند که من دوست نداشتم و ندارم. تازه این شرکت به نسبت بقیه خیلی سالم تر بود و چون آدم هایش مذهبی بودند روش هایش از چیزهایی مثل “رشوه دادن” و “پورسانت دادن” مستقیم دور بود ولی به هر حال مجبور بودند وارد مسایل دیگری بشوند که از نظر من دست کمی از پول دادن مستقیم نداشت. آن جا بود که دیدم باید تصمیم خودم را بگیرم و ببینم که آیا دوست دارم برای گرفتن کار وارد این روابط بشوم یا نه و خب نمی خواستم و همان جا بود که دلیل محکمی برای درس خواندن و تخصص داشتن پیدا کردم.
دیدم اگر نخواهم وارد زد و بندها شوم باید آن قدر معتبر بشوم یا تخصصم آن قدر کم یاب باشد که کارفرمایان حاضر باشند بدون زد و بند هم بهم کار بدهند. این استراتژی اتفاقا خیلی خوب کار کرد. روی یکی دو حوزه خاص مثل استراتژی در سطح شرکت های هولدینگ که تقریبا کسی رویش کار نکرده بود متمرکز شدم و در نتیجه در ۵-۶ سالی که در ایران کار مستقل (Free Lance) کردم با نزدیک به ۲۰ جای مختلف کار کردم و اتفاقا هیچ پسر خاله و دایی هم نداشتم که بخواهد برایم روابط جور کند (آگاهان می دانند که درست بعد از ازدواج شرکت پدرخانمم را ترک کردم تا بیزنس و روابط خانوادگی از هم تفکیک شود). یک جا کار می کردم و آدم های آن جا من را به سازمان دیگری معرفی می کردند یا هم کار و هم دانش گاهی قبلی جایی مسوولیتی می گرفت و ازم دعوت می کرد یا مدیری من را در سمیناری می دید و الخ. خلاصه بدون این که بخواهم ریالی باج نادرست و غیر اخلاقی به کسی بدهم کار می گرفتم و راضی بودم.
الان که به گذشته نگاه می کنم می بینم یک دلیل دیگر هم بود که اجازه سالم کار کردن می داد و آن هم قیمت اندک پروژه هایی بود که می گرفتم. کارهایی که می گرفتم و می گیرم حداکثر در اشل چند میلیون بوده و هستند و این ها رقم هایی نیستند که کسی برایش دندان تیز کند. پروژه برای من البته خیلی پر سود است چون همیشه کارهایی را بر می دارم که کار گل و صفحه پر کردن و مطالب بدیهی نوشتن و گزارش پرحجم تحویل دادن و داده جمع کردن و از این جور کارها نداشته باشد (یا با کارفرما شرط می کنم که از این انتظارات نداشته باشد) و لذا کل کار را خودم (و یا حداکثر با هم کاری یکی دو نفر) انجام می دهم و در قالب یک گزارش کم حجم زود تمام می کنم و لذا برایم پر سود است.
از طرف دیگر نگاه می کنم که اگر کسی بخواهد “روابط” و بقیه مسایل جانبی را برای گرفتن کاری به کار ببندد باید متحمل “هزینه ثابتی” شود که خب کم هم نیست. وقتی هزینه ثابت وجود دارد رقم پروژه باید از حدی بالاتر برود تا سرمایه گذاری برای گرفتنش توجیه داشته باشد و لذا این رقم ها اصلا برایش به صرفه نیست. ثانیا معمولا آن هایی که دنبال پسرخالگی و روابط هستند پروژه هایی را دوست دارند که پول قلمبه مفت داخلش باشد (مثلا واردات یک پارتی سوییچ مخابراتی یا یک کار پیمانکاری) و لذا حوصله این که برای چندرغاز میلیون بروند و بیایند و پرزنتیشن بدهند و گزارش بنویسند و الخ ندارند.
خلاصه من به این جمع بندی رسیده ام که اگر بخواهی سالم کار کنی نه تنها باید اسم و رسم و تخصصی پیدا کنی بل که باید سقف کارت را به رقم های کوچک محدود کنی. البته اگر زرنگ و کارآمد باشی ممکن است در سال بتوانی تعداد قابل توجهی کار کوچک بگیری و از گرسنگی نمی ری ولی هیچ وقت یک شبه پول دار نمی شوی (یا در واقع هیچ وقت پول دار نمی شوی). طبیعی است که وقتی از این سقف بالاتر بروی آن وقت دیگر اوضاع خیلی معلوم نیست. به همین دلیل است که من هیچ وقت جدی به شرکت زدن در ایران فکر نکردم و نمی کنم.
این که آدم ها در یک کشور برای سالم ماندن مجبور باشند سقف کار خود را محدود کنند یا نهاد حقوقی تاسیس نکنند اصلا چیز جالبی نیست.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید