چهار سال قبل، در روزهای اولی که آمده بودیم اینجا، دوستان ایرانی که رفقا معرفی کرده بودند را میدیدیم تا هم کمی اطلاعات بگیریم و هم من به شیوه معمول خودم شبکه اجتماعی جدیدم را در محل سکونت تازه بسازم و توسعه بدهم – و البته چه خیال باطل و تلاش عبثی بود این دومی-. چیزی که در این دیدارها برای من عجیب و غیرقابل باور بود نوعی از افسردگی بود که به خوبی در رفتار و نگرش و شیوه برقراری ارتباط این دوستان تازه میدیدم و نمیتوانستم هضمش کنم. تازه کسانی که من میدیدم عموما به نوعی جزو خوشبختترین ایرانیهای مقیم اروپا به حساب میآمدند. یعنی پناهندهای نبودند که سالها بلاتکلیفی و در به دری و سختی کشیده باشند یا کسانی نبودند که با بیپولی دوره دانشجویی سر کرده باشند. آدمهایی بودند که اکثرا با ارز ارزان دانشجویی درس خوانده بودند و مشاغل حرفهای داشتند و دستشان به دهنشان میرسید.
در همان روزهای اول دوستی را دیدیم که مدیر یک بخش تخصصی یک شرکت مهم اتریشی بود. بر خلاف تصور قبلی من از چنین آدمی که باید منبع انرژی و خلاقیت و امید به آینده باشد او را به شدت ناامید و منفعل یافتیم. در حدی که در همان دقایق اول آشنایی با ما آنرا به اشتراک گذاشتش. پرسیدیم که ماجرا چیست؟ خندهای کرد و گفت که هیچ نیروی امیدبخشی در زندگیاش ندارد. تعریف کرد که به سقف رشد شغلیاش رسیده است و میداند که بالاتر از آن برای او به عنوان یک خارجی به سختی به دست میآید (یا شاید با تخصص خاصی که او داشت دیگر بالاتر از آن واحد خاص برایش امکان نداشت). آن قدر هم از ایران دور بوده که دیگر نمیتواند شرایط کار و زندگی در ایران را تحمل کند و لذا نمیتواند برگردد و کارهای شود، بچههایش بزرگ شدهاند و از هم فاصله گرفتهاند و کارش هم یکنواخت شده است و دلایل دیگری از این جنس. میگفت فقط زندگی میکنم که روزها بگذرد. اولش فکر کردم او استثنا است. بعدا فهمیدم که اشتباه میکنم. داستان بارهای بار با آدمهای دیگری و با شرایط کم و بیش مشابه او برایم تکرار شد و من فهمیدم که این یکی از سرنوشتهای محتومی است که در این جامعه انتظار آدمی مثل من را میکشد. به این خاطر هر وقت که با این پرسش خستهکننده مواجه میشوم که “برای چی میخواهی به این خرابشده برگردی؟” داستان دوستمان را تعریف میکنم و میگویم برای اینکه نمیخواهم بیست سال دیگر من جای او باشم.
امروز رفته بودم فروشگاهی که صندوقدارش خانم ایرانی است و من گهگاهی از آنجا خرید میکنم. خانمی است در میانه چهل سالگی. پوست صورتش چین و چروک آشکاری دارد و های لایت موهایش اصلا به پوست سبزهاش نمیآید. عصبی است. نه فقط با من که با همه و من پیش خودم فکر میکنم چرا عصبی نباشد؟ در واقع به چه امیدی خوشحال و پرانرژی باشد؟ من دقیقا نمیدانم چرا اینجا است. شاید به اجبار زمانه آمده و شاید به امید زندگی بهتر خودش را بین مستحقها جا زده است. فقط این را میدانم که هیچ بعید نیست که بیست سال باشد که شهرش را ندیده و هیچ بعید نیست که از همسرش جدا شده و سالها است که تنهای تنها زندگی میکند. آن هم نه در باغ بزرگی که در خانهای کوچک در محلهای قدیمی. دقیقا نمیدانم زندگی مادیاش چه طور میگردد ولی میدانم در جایی که او کار میکند حقوق ماهیانه صندوقدارهایی مثل او که یک لحظه فرصت سرخاراندن ندارند چیزی حدود هزار تا هزار و دویست یورو است. پولی که اندکی بیش از مقدار لازم برای یک زندگی بخور و نمیر است. آنقدر که بشود باهاش خانهای ۵۰ متری اجاره کرد و غذا خورد و لباس غیرمارکدار پوشید و قبضها را پرداخت کرد و غصه خرج دکتر را نخورد و شاید سالی یک هفته هم تور ارزان قیمت مصر و مراکش رفت. دیگر بعید میدانم به بیش از این کفاف بدهد. مثلا آنقدر نیست که واقعا بشود با آن ماشین به درد بخوری خرید و خرجش را داد. عجیب نمیدانم اگر بگوید سالها است که مهمانی نرفته یا مهمان نداشته است و کاملا باور میکنم اگر بگوید دلش پوسیده از بس یک نفر همزبان پیدا نمیکند که وسط کار روزانه چهار کلمه حرف بزند و انرژی بگیرد. اسپانیولی هم نیست که مثلا در اوج بیپولی با آدمها جمع شوند و گیتار بزنند و آواز بخوانند و خوش باشند یا آفریقایی نیست که در اوج غصه خنده بلندش فراموش نشود. ایرانی است که اصولا از این فرهنگ به دور است.
نمیدانم در ایران چه کاره بوده است. شاید در دوره دانشجویی طرفدار اکثریت و اقلیت بوده و مجبور شده بیاید یا شاید پرستاری در بیمارستانی یا دبیر دبیرستانی یا منشی شرکتی بوده و فکر کرده حالا که اینجا تا آخر عمرش هم نمیتواند از غصه بیپولی خلاص شود برود جایی که خوشبخت زندگی کند. و حالا دارد زندگی میکند. زندگی که شاید حتی خوش نداشته باشد حقیقتش را برای آدمهایش در ایران تعریف کند. احتمالا حالا اینجا نگران کرایه خانه نیست و احتمالا بی دغدغه حافظان امنیت اجتماعی در خیابان راه میرود ولی آیا این زندگی همه چیزی بود که رویایش را میپروراند و میتوانست به دست بیاورد؟ باید از خودش پرسید ولی میدانم که واقعیت زندگی خیلیها در اینجا اصلا چیزی نیست که مردم در آنجا خوابش را میبینند. بدی اینجا این است که این آدم دیگر حتی نمیتواند خواب یک زندگی بهتر را ببیند و به امید آن زنده باشد و زندگی میکند تا روزهایش بگذرد.
پ.ن: کاش خداوند اندکی عقل و ذرهای پختگی به این حسین درخشان بدهد. دیدم برداشته لینکی با این مضمون که ” وقتی یک کاپیتالیست دوآتیشه عینک ایدئولوژیکش را کنار میزند” به این نوشته داده است. من که نویسنده متنم نفهمیدم ربط این ماجرا به کاپیتالیسم چیست. ضمنا اگر قرار باشد موضوع به لیبرالیسم و کاپیتالیسم ربط داشته باشد رابطه معکوس است. هر چه به سمت کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس که اقتصاد و فرهنگ بازتری دارند میرویم وضعیت مهاجران و آدمهایی مثل ما بهتر میشود. بخشی از ماجرای سکون و خستهکننده بودنی که نقل کردم به تهمانده نظامهای سوسیالیستی کشورهای اروپایی برمیگردد.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید