اول این که خبر خاصی نیست. دو روز است که حال هر دو مان گرفته است و هیچ دل و دماغی نداریم. انگار هوای آلوده تهران را با تمام وجود تنفس می کنیم و صدای گریه ها را جلوی چشممان می بینیم.
دوم این که امروز توی این بی حالی، اعصابم از دست این آفتاب خدا هم به معنای واقعی خورد شد. همان قدر که آفتاب قبل از ظهر برایم انرژی بخش است، آفتاب بعد از ظهر کسالت آور و گیج کننده است. در نتیجه دقیقا از ساعت ۱۲ ظهر بنده قادر به انجام هیچ کار مفیدی نیستم تا وقتی که آفتاب پایین برود که خوشبختانه این روزها دور و بر ساعت چهار عصر این اتفاق می افتد. با این وضع عملا تا دو سه ساعت بعد از ناهار تقریبا هیچ کار جدی نمی توانم بکنم. می ماند دو کار. یا بروم جلسه یا بنشینم پای اینترنت و علافی کنم. از اولی که معمولا خبری نیست و در نتیجه من مشغول دومی می شوم تا عصر که موتور کارم روشن می شود. آن وقت دوست دارم تا نصف شب کار کنم که آن هم معمولا عملی نیست و باید بروم خانه. خلاصه که این وضعیت دارد غیر قابل تحمل می شود. مخصوصا که با کار پاره وقتی که دارم مجبورم بعضی روزها بعد از ناهار سرکارم باشم در حالتی که اصلا حس کار نیست و خود کار هم کمی برایم مشکل است. کاش نزدیک قطب بودم. جایی که خورشیدش ساعت دو بعد از ظهر غروب کند. شاید وضع بهتر می شد.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید