در نوشتن این داستان کمی تردید دارم ولی فکر می کنم شاید نوشتنش علی رغم همه فحش هایی که خواهم خورد ارزش داشته باشد. سعی می کنم تا حد امکان غرض ورزی نکنم. قصدم دشمنی با کسی نیست. هدفم شکستن برخی بت ها است که بدجوری روی فضای روشن فکری جامعه ما سایه افکنده اند. شاید یک فایده این نوشته این باشد که دوستان بدانند طرفداری و نقد من از برخی افراد و تفکرات در واقع محصول تجربه هایی است که این دیدها را شکل داده است.
پرده اول: بلاخره خودم را راضی کردم که از مجموعه تجربه های قبلی بکنم و وارد فضای دلخواهم یعنی علوم انسانی شوم. به شدت به جامعه شناسی علاقه مند هستم و سعی می کنم خودم را در معرض یادگیری آن قرار دهم. کارگاهی است در زمینه حاشیه نشینی که پرویز پیران سخنران اولش است. شرکت می کنم. اولش کلی از خودش و تدریسش در آمریکا و غیره می گوید و این که رمان هم می نویسد و بعد دو ساعتی حرف می زند. صحبت هایش خیلی شیرین است و پر از تجربه هایش در مواجهه با حاشیه نشینی. من از حرف هایش خوشم می آید ولی حس می کنم یک جای این قضیه می لنگد. یک جوری نخ تسبیحی که این حرف ها را به هم وصل کند را نمی بینم. ضمن این که برخی جاهای حرف هایش با هم نمی خواند. با این حال مهم نیست و من در ابتدای راه هستم پس حتما چیزی هست که من نمی فهمم. چند ماه بعد درگیر کاری در شهرداری تهران می شوم. عمدا مسوولیت بخشی را برعهده می گیرم که پیران هم قرار است درگیر آن بشود. خوشحالم که می توانم با او کار کنم و یاد بگیرم. پیران دوست صمیمی یکی از دوستانم است و او برایم وقت می گیرد که برای تز فوق لیسانسم بروم پیشش و مشورت بگیرم. محبت می کند و ایده های من را در باب تزم گوش می کند و همه را تایید می کند. کار شهرداری شروع می شود. پیران مسوولیت برگزاری کنفرانسی برای شهرداری تهران را بر عهده دارد. رفقایش را جمع می کند و من هم در جلسات هستم. جلسه ها برای من فاجعه است. قرار است در این کنفرانس راجع به پایداری شهر تهران بحث شود ولی در واقع هر کسی کار قبلی خودش را دوباره تکرار می کند. کارهایی که هیچ سخنیتی با مسایل عملی شهر ندارد. سمینار برگزار می شود و در آن از تنها چیزی که خبر نیست دقت در حرف زدن و فضای نقد است. در مقابل چیزی که به وفور یافت می شود نان به هم قرض دادن و تعریف و تمجید است. پیران در مقام دبیر کنفرانس از مسوولین شهرداری گلایه می کند که چرا در این دو روز در کنفرانس شرکت نکردند و نوبت به من نمی رسد که بگویم همه حرف های کنفرانستان برای من مبتدی مشتی کلی بافی بود چه برسد به مدیران شهرداری. بت پیران برایم می شکند. منشور شهر تهران را که یکی دو سال قبل مدیریت کرده است می خوانم. تکراری است از حرف های کلی و بدون یک منطق مشخص. مقاله هایش را از سال ۶۷ به بعد دنبال می کنم. مدلی دارد که در یک صفحه ده ها متغیر دارد و خلاصه گذشته تاریخی ایران و مساله استبداد را به فروش تراکم در زمان کرباسچی و فحشا و مشکل مسکن یک جا ربط می دهد. می بینم سال های سال است که هر جا می رود همین ها را می گوید. رفرنس مقاله هایش معمولا از دهه ۷۰ میلادی فراتر نمی رود مگر این که نوشته های خودش باشد. ادعایش هم زمین و آسمان را گرفته است. از جامعه شناسی در ایران زده می شوم. عوامل مختلفی در این زدگی دخیلند. پیران هم یکی از مهم ترین هایش.
پرده دوم: چندباری بچه ها را جمع کرده ایم و از رییس دانا وقت گرفته ایم و پیشش رفته ایم. خوش رویانه تحویلمان گرفته و یکی دو ساعتی حرف زده است. البته هربار من از خودم پرسیده ام که حرف هایش چه ربطی به سوالات ما داشت و بلاخره حرف حسابش چه بود؟ با این حال آن قدر مشهور است که فکر کنم چیزی می گوید که نمی فهمم. مقاله هایش را می خوانم. مقاله طولانی که در باب مهاجرت نوشته است، مقاله هایی که در باب مسایل شهری و زمین و مسکن دارد، مقاله ای که در زمینه پیشرفت فن آوری است و الخ. احساس می کنم که مقاله هایش یک جوری است. انگار همه شان آخر سر به زور جمع بندی شده اند و البته درست به گونه ای که تایید کننده ایده های مارکسیستی او باشند. باز حدس می زنم که شاید مشکل از سواد من باشد. جایی برای پروژه ای از من دعوت می شود. رییس دانا مسوولیت بخش دیگری از پروژه را برعهده دارد. فقط به این دلیل کار را قبول می کنم که با او همکار شوم و ازش چیزهایی یاد بگیرم. در واقع هم تجربه ارزشمندی می شود. جزییاتش را نمی گویم فقط اشاره می کنم که بعد از این تجربه همکاری است که می فهمم اشتباه نمی کردم و مقاله هایش و حرف هایی که از او می شنیدم واقعا بی سر ته بود. هر کسی یک جور رانت می خورد. رییس دانا رانت صدای بلند و اعتماد به نفس زیاد و پررویی در مقابل کارفرما و بودن در اپوزسیون را می خورد. رییس دانا یک پدرخوانده واقعی است.
پرده سوم: راستش را بگویم اوایل راجع به دکتر نیلی حرف های خوبی نشنیده ام. می گویند او جزو همان گروهی است که سیاست تعدیل را در کشور اجرا کردند و مملکت را به این روز انداختند. اولین بار که می بینمش سر کلاسی است که برای اولین بار در شریف دارد. اقتصاد کلانی که درس می دهد با چیزی که ما خوانده بودیم زمین تا آسمان تفاوت می کند آن قدر که کاملا به اقتصاد علاقه مند می شوم. یک خصوصیات جدید نیلی را هم در همان برخورد اول می فهمم. بر خلاف دو نفر قبلی کمی بداخلاق است و وقتی سوالی ازش می کنم جوری جواب می دهد که می فهمم سوالم خیلی احمقانه بوده است. دانشجوی کارشناسی ارشد که می شوم بیشتر می بینمش و این بدخلقی و سخت گیری او است که بیش از همه به چشم دانشجویانش می آید. رسما می گوید اگر ۵ دقیقه دیر آمدید نیایید سر کلاس. تاکید می کند که باید سه برابر وقتی که سر کلاس هستید درس بخوانید تا بتوانید این درس را پاس کنید. برای اولین بار است که احساس می کنم واقعا از امتحان یک درس می ترسم. برخوردش با یکی از دانشجویان که جزو مدیران دولتی است دیدنی است. یک جلسه تمام تخته را می نویسد و پاک می کند تا ثابت کند نتیجه یک سیاست خاص این طوری می شود. دانشجوی مدیر دولتی می گوید استاد این که از اول بدیهی بود. از کوره در می آورد و می گوید بیست و پنج سال است که فکر کرده اید بدیهی است و مملکت را به این روز انداخته اید. در علم هیچ چیزی بدیهی نیست.
استاد مشاور تزم است. هیچ هیجان و تشویقی از دیدن کارم بروز نمی دهد. فقط ایراد می گیرد. ایرادهایی که هرگز از ذهن من فراموش نمی شود: این روندی که کشیده ای در واقع هیچ چیز را نشان نمی دهد و توتولوژی است، همگرایی دو متغیر را با چشم نشان نمی دهند بلکه با تست آماری بررسی می کنند، سیاست هایی که توصیه کرده ای نیاز به صرف منابع جدید دارد و لذا حرف به دردبخوری نیست، این که این نظریه جامعه شناختی است یا اقتصادی اهمیتی ندارد مهم منطق نظریه است و الخ. درگیر کاری با او می شوم. منظم و دقیق کار می کند و برای کارش وقت و انرژی زیادی می گذارد. کارهای اعضای گروه را بی رحمانه نقد می کند. جلسات هفتگی منظمی داریم که مستقیم سر اصل مطلب می رود و مدل و ایده خودش را برای هفته های متمادی در معرض نقد قرار می دهد. جزو معدود دفعاتی است که می بینم یک پروژه مشاوره ای در این کشور اجرا می شود و مشاور حرف هایی می زند که برای کارفرما جدید و عجیب است. برای سخن رانی در یک شرکت خصوصی دعوتش می کنم و قبول می کند. وقتی ازش می پرسم که چقدر باید بپردازند تعجب می کند و می گوید سخنرانی که پول نمی خواهد. یاد آقایی می افتم که برای کلیاتی که به اسم اقتصاد تحویل ملت می دهد یک میلیون تومان می گیرد و بسیار هم محبوب روشن فکران ایرانی است. وقتی پایان نامه کارشناسی ارشدش را که در سال ۶۴ و در فضای آن موقع ایران نوشته است می خوانم می فهمم که این آدم چه چیزی دارد که او را قادر می کند به عنوان اقتصاددانی مطرح شود که بقیه حداقل یک سر و گردن پایین تر از او قرار گیرند.
پ.ن: پویان عزیز نوشته ای دارد در باب دکتر پیران که در واقع نقطه مقابل برداشت های من است.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید