ده روز دیگر بیشتر برکلی نیستم و بر میگردم آستین. این دو ماه اینجا بودن برش فراموشنشدنی از زندگیام بود. با آنکه اولش که آمدم دوستان زیادی نداشتم ولی حتی یک ثانیه هم احساس تنهایی و دلگرفتگی نکردهام. آدم اینجا فورن عضو قبیله میشود. پیرمرد راننده اتوبوس میداند من کی میروم و میآیم. امشب پرسید چی شده که داری زودتر میروی خانه؟ کافه نزدیک دانشگاه میداند ساندویچ گیاهی میخورم و هر وقت ظهر میروم خبر میدهد که تمام شده یا هنوز دارند. صاحب رستوران پاکستانی میداند که بریانی بدون ادویه با ماست اضافی میخواهم. هر وقت میروم خودش به شاگردش میگوید. استادها میدانند از کجا آمدهام و چهکار میکنم و کی میروم. استاد دانشکده اقتصاد که فقط ۱۵ دقیقه باهاش مشورت کردهام هر باری در کافه یا رستوران میبیندم فراموش نمیکند که حتمن به رفیقی که باهاش هست معرفیام کند تا به قول خودش اینجا وارد شبکه شوم.من به عنوان یک انسان اینجا دیده میشوم. من هم البته بقیه را میشناسم. مثلن همه بیخانمانهای دور و بر را. آن یکی که هر وقت کسی را میبیند با صدای خوبی اذان میگوید. یا سیاهپوست عینکی که من اسمش را گذاشتهام آقای فیلسوف چون به نظرم تمام مدت در حال قدم زدن در خیابان شتوک و تامل در باب هستی و سرشت انسان است. میدانم هر کدامشان کجا است و مشغول چه کاری.
فضای برکلی درست خلاف وین است. تا به حال به خاطر ندارم در وین جرات کرده باشم در یک کافه با کسی سرصحبت باز کنم. دو روز پیش با یکی نشسته بودیم پسری آمد و رد شد و دست تکان دادیم. گفت کیست؟ گفتم نه اسمش را میدانم و نه میدانم چه کاره است ولی ده باری تصادفی دور یک میز کافع نشستهایم و هر باری گپی زدهایم و حتی در بحث یکیمان با رفیقاش نظری دادهایم. چیزی که در قلب همه این ماجراها است به نظرم نبودن این پرده آهنین حریم خصوصی (Privacy) است که در اروپا و خصوصن اتریش بسیار قوی و افراطی است و همیشه عامل دلزدگی برای من بوده. همخانههای من که فقط دو ماه را دیدهاند خیلی خیلی بیشتر از زندگی و علایق من میدانند و من هم در مورد آنها میدانم تا همآفیسیها و همکلاسیهایی که چند سال است هم را میشناسیم.
من این شهر را خیلی دوست داشتم. اینجا یک زندگی انسانی آزادمنشانه در جریان است.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید