رفته بودم خانهمان در ارومیه. گلستان سعدی کنار دست بود. برداشتمش و یک بعد از ظهر خواندمش. هنوز که هنوز است لذت آن معاشرت عصرگاهی با سعدی با من همراه است. یادش که میافتم میفهمم میشود عمر را بی می و معشوق سر نکرد. از این همه عمر که رفته انگار فقط همین نقطههای روشنش ارزش زندگی کردن داشته. یک قدم زدن شبانگاهی در کنار مزار بایزید در بسطام، یک چای زعفرانی در باغ خیام در نیشابور، یک غروب در حیات شاه نعمتالله در ماهان، یک صبح تا عصر در موزه هنرهای مدرن در مونیخ، یک پیادهروی از درههای پشت شیرپلا به کلکچال در طلوع بهاری تهران، یک بعد از ظهر در موزه هنرهای مفهومی در تهران، یک سخنرانی سروش در شب قدر دانشگاه تهران، اولین ساعات بعد از عقد با مریم که با صدای بهشتیاش برایم تمام مدت آواز خواند و راه رفتیم، …
حیف که غیرمدام است.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید