می خواستم دوباره بگویم مرد
چشم انتظار آمدنت هستیم
یکباره سرد شد تنم از سردیت
آیا بتی نمانده که نشکستیم ؟!
…
شبهای شعر و شور و حماسه
شبهای تا صبح از شیعه گفتن
اما شما ها، شما ها چه پستید،
یک عمر در حال خفتن
…
ما و سردار سرتیپ ها سنگین شده بودیم
این دل لعنتی یک رابطه ای با زمین داشت
که « عزرائیل » حیفش می آمد
خدا شهیدانی مثل ما داشته باشد !!
…
مردم وقتی به ‹انقلاب› می رسند اشک می ریزند ،
اما ‹ولی عصر› هنوز هم طرفدار دارد.
حتی ‹رپ› ها هم ‹ولی عصر› را دوست دارند !!
….
شما به ریش نداشته پدر « پارچهفروشتان » خندیدهاید … !!
آخر من خر… !
ببخشید من عاشق … !!
ادای شتر درآوردم
که خواب ترا دیدم:
پنبه دانه … !!
…
آسمان جلیم، باشد
جنس بنجلیم، باشد
لوطی و غریب و تنها
داش آکلیم باشد
بین این همه فضایل
ما فقط خلیم، باشد
عیدتان کلاغ ها خوش
ما که بلبلیم، باشد
شاعر این شعرها که خیلیها اولین مواجهشان با دانشگاه را با شعر معروف “سلام تهران، سلام خانم هاشمی” اش شروع میکردند، آن بلبل بیقرار امروز صبح رفت. عجب هفته نحسی
مرگ در چند قدمی است. قبلن تعداد دوستانم که دیگر نبودند به عدد انگشتان یک دست نمیرسید. مرگ چیزی بود مال داستانها. دقیقن به همین معنی. حالا از حساب خارج شده است. کاش آن شش ماه پیش که تهران دیدمش بیشتر میدیدمش. چه کسی فکر میکرد آخرین بار باشد …
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید