سه روز پیش پدربزرگ مریم در سن ۸۳ سالگی در حالی که از میدان آزادی عبور می کرد اثر تصادف اتومبیل درگذشت. خبر مرگش آن چنان ناگهانی و آن قدر دور از انتظار بود که من از آن روز تا الان فعلا گیج هستم و جدا نتوانسته ام ماجرا را باور کنم. مرگ دوست و آشنا زیاد دیده ام ولی این یکی چیز عجیبی بود. آن قدر عجیب که هنوز نتوانسته ام باور کنم که مردی که جمعه این هفته باهم بودیم و ساعت ها سرزنده و شوخ طبعانه برایم صحبت کرد الان دیگر زیر خاک است. نگران وضع آینده ما بود و وقتی خبر دادم که با هم در وین می مانیم آرام شد. طبق معمول بخشی از صحبت را به تغذیه سالم و ورزش کشاند و برایم از مزایای عسل و انگور گفت. قرآنی آورد و آیه هایی که بر مزایای عسل تاکید کرده بود را مفصلا خواند. بیش از شصت سال بود که هر روز صبح زود پس از نماز شب به پیاده روی می رفت و سخت مراقب تغذیه اش بود. همین بود که بدنش بدون کلمه ای اغراق از همه جوان ترهای فامیلش سرحال تر و سالم تر و فعال تر بود. همیشه هم تاکید می کرد که ترجیح می دهد ماشینش را بیرون نیاورد و پیاده سر کارش برود. همین عشق به پیاده وری در خیابان های تهران عاقبت عاملی شد تا از پیش ما برود. آخرین بار وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم گفت شنیده ام “لیوان های چای داغ” می خوری و من را از این کار پرهیز داد.
یکی از معنوی ترین آدم هایی بود که در عمرم دیده ام. اگر آرامش درون را هدف غایی معنویت بدانیم این انسان تجسم واقعی از کم خواهی، خفت موونه و آرامش درون بود. زندگی اش پر بود از خاطره هایی از مواجه با اتفاقات عجیب. از مواجهه با گرگی در کوهستان که به دعایی رام می شود و از دیدن جغرافیای مکه پیش از رسیدن به آن جا در سفر حج. این چیزها را اصولا نباید گفت چون چندان قابل باور نیست ولی همه این اتفاقات را از زبان این مرد باور می کردم. شاگرد مغازه اش تعریف کرده بود که دو روز قبل از مرگش او را فرستاده بود تا از تمامی طرف های تجاری مان کاغذی بیاورم که گواهی می داد که دینی بر عهده هم نداریم …
هشت سال پیش در مراسم خواستگاری تشریفاتی مان به من گفت که گل سر سبد خانواده را که خودش با دست خودش پرورش داده است به دست من می سپارد. الان که این سطور را می نویسم اشک از چشمانم جاری است. هم به خاطر از دست دادن پدر بزرگ و هم به خاطر مریم که هنوز بعد از سه روز ماجرا را نمی داند و به زودی خواهد دانست. وقتی آن اتفاق افتاد مریم در وین تنها بود و من نمی خواستم در تنهایی با این واقعیت سخت رو به رو شود. سه روز است که بهانه چیده ایم که پدر بزرگ تصادف مختصری کرده و در بیمارستان بستری است و دوست دارد تو را ببیند و به این بهانه مریم را راضی کردیم که راهی تهران شود. او الان در راه تهران است و من نمی دانم چند ساعت دیگر که امیدش به بهبود پدربزرگ بر باد رفته خواهد بود چه حالی خواهد داشت. تلخی ماجرا این که همه شرایط روزگار دست به دست هم داد تا من مجبور شوم با همان هواپیمایی که قرار است مریم را به تهران ببرد به وین بروم بی آن که بتوانم پس از یک ماه دوری دقایقی در کنار او باشم و در زمان شنیدن خبر تلخ در آغوش بگیرمش.
پ.ن: از طرف خودم و مریم از محبت همه دوستان بسیار تشکر می کنم. آدم وقتی این همه لطف را می بیند کمی به نوشتن امیدوار می شود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید