امروز بعد از کلاس اقتصاد منابع طبیعی پیشنهاد کردم که دستهجمعی برویم ناهار تا بیشتر با هم آشنا شویم. موقعی که غذاها را کشیدیم معلوم شد که نصف جمعیت گیاهخوار است (من هم از تابستان پارسال گیاهخوار شدهام). به شوخی و جدی گفتم معلوم میشود بین گیاهخوار بودن و علاقهمندی به اقتصاد منابع رابطه مثبتی وجود دارد که بحث باز شد و یکی از بچهها که در مکزیک محیطزیست خوانده است تعریف کرد که یک سوم کلاسشان گیاهخوار بودند که به نسبت استانداردهای آنجا رقم خیلی بالایی است. حالا تصور کنید یک مشت اقتصاددانان با این مشاهده مواجه شوند. چه تئوریپردازیها که در باب رابطه علی و درونزایی و خودگزینشی و الخ بین گیاهخواری و محیطزیستی بودن که پرداخته نمیشود.
هدفم از بیان این مشاهده تک نمونهای – که قابلیت و انگیزه استنتاج آماری ندارد – نگاه کردن به تفاوتهایی است که بین دو فرهنگ دیدهام. قبلن هم گفتم که با اینکه فاینانس میخوانم ولی متاسفانه یا خوشبختانه هیچ علاقهای به کار در وال استریت و بانکها و امثال آن ندارم و فکر میکنم بعد یک هفته دچار دپرسیون میشوم. این سفر یک خوبی بزرگ برایم داشت و آن اینکه در مسیرم مبنی بر تمرکز روی اقتصاد و فاینانس منابع طبیعی و انرژی محکمتر شدم و شبکه ارتباطیام هم با آدمهای فعال در این حوزه توسعه پیدا کرد. الان دیگر تقریبن مطمئن هستم که در آینده سر و کارم با مشاغلی که هدف از آن صرفا ساختن پول از طریق یافتن داراییهای با قیمتگذاری غلط است نخواهد بود و امیدوارم بتوانم بخشی از وقتم را در همین حوزه مسایل محیطزیست و منابع کار کنم (آن بخش دیگر را هم “دوست” دارم در فاینانس توسعه و سرمایه انسانی و فاینانس شهری کار کنم. فعلا که یک مقالهام در کنفرانسی مربوط به “مهاجرت” پذیرفته شده است که برای شروع بد نیست). شاید برای ناظران بیرونی کمی عجیب به نظر برسد که یکی رشتهاش فاینانس باشد و در اقامت یک ترمی در گروه فاینانسی که یکی از بهترینها در زمینه مسایل سرمایهگذاری است هیچ کلاسی در این حوزه برندارد و با هیچ کس حرف نزند ولی در عوض از دانشکده اقتصاد درسهای اقتصاد توسعه و اقتصاد منابع بردارد و با آن آدمها رفت و آمد کند. چه کنیم که به قول کاوه عزیزم “من و تو را هر کاری بکنند آخرش سر از مسایل توسعه در خواهیم آورد. بهتر است خودمان را گول نزنیم”
من فاینانس را فقط به این دلیل انتخاب کردم که بنا به توصیه رییس سابقم در سازمان ملل که یک اقتصاددان خوب پاکستانی بود فاینانس درگیری نزدیکتری با مساله تخصیص منابع کمیاب که موضوع مرکزی توسعه کشورهای فقیر است دارد و لذا دید عملی بهتری فراهم میکنم. الان بعد از گذشت تقریبن دو سال میبینم که حرفش کاملن درست بود و از انتخابم و چیزهایی که یاد گرفتم راضی هستم ولی مشکلم این است که در درون جامعه فاینانس آدمهای کمی هستند که دغدغهها و علایق علمی مشترک داشته باشیم و لذا مجبورم دوستان کاریام را از بیرون دانشکدههای بیزنس پیدا کنم.
به شوخی و جدی برای یکی تعریف میکردم که تفاوت بیزنس اسکول و دانشکده اقتصاد را میتوان در آگهی اتفاقاتی که در همکف و آسانسورها میزنند دید. خلاصه آگهیهای همکف دانشکده اقتصاد این است که “اگر میخواهید دنیا را تغییر دهید در این جلسه به ما بپیوندید. ورود صرفا با تیشرت آزاد است” ولی آگهیهای بیزنس اسکول حول این خلاصه میشوند که “اگر میخواهید یک شبه پولدار شوید حتمن با لباس رسمی در جلسه سخنرانی ما که با صرف غذا همراه است حضور به هم رسانید”. در این بین دانشکدههای اقتصاد منابع فکر کنم نهایت این طیف هستند. در تعطیلات بهاری اینجا چند روزی را در دانشکده اقتصاد منابع برکلی و دیویس گذراندم و از روحیات متفاوت استادان و فضای توسعهمحور هر دو دانشکده حسابی کیف کردم. خیلی دوست دارم تا زودتر فرصتی شود تا حضور بیشتری در فضای اقتصاد منابع داشته باشم. اگر جواب این ایمیل لعنتی که منتظرش هستم برسد شاید در آینده خبرهای جدیدی در این رابطه دادم.
آیا این نوشتههای پراکنده به معنی دور شدن تدریجیام از دوستان اقتصاددان ارتودوکس است؟ یا علایم غلبه مجدد علایق روشنفکری ماقبل اقتصاد خواندن که همیشه اقتصاددانان را نسبت به خلوص اعتقادی و تعهدم به فیلد دچار تردید میکرد است؟ نمیدانم. هر چه هست برای من اقتصاد منابع لذتبخش است. خیلی بیشتر از کار کردن در هج فاندها.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید