در دوره راهنمایی معلم دینی داشتیم که انسان متین و آرامی بود و به نسبت تیپ رایج معلمهای دینی و پرورشی به لحاظ سنی جاافتادهتر. در طبقهبندیهای عامیانه آن سالها و در فضای شهرستان اصطلاحا میگفتیم این آدم بیشتر مومن یا مذهبی است تا حزباللهی. حزباللهی را هم در مورد معلمهایی به کار میبردیم که معمولا جوانهای جبهه رفتهای بودند که بیش از علایق مذهبی تمایلات سیاسی یا انقلابی داشتند و مثلا مسولیت برگزاری مراسمهای رسمی و مواردی نظیر آن را برعهده میگرفتند. بگذریم که بخشی از اصطلاح طلبان بعدی از همین تیپهای حزباللهی آن موقع تشکیل شدند.
این را هم بد نیست بگویم که حالا تصادف بوده یا هر چیز دیگری من اصولا خاطره بدی از این تیپ معلم دینی های گروه دوم ندارم. اتفاقا معلمهای دینی و پرورشی برای من جزو محبوبترینها بودند چرا که بر خلاف بقیه معلمها که به خاطر گرفتاری زندگی و سن بالاتر معمولا بد خلق و فسیلشده بودند اینها جوانهای خوش اخلاق و سرزندهای بودند که برایمان فیلم پخش میکردند و اردو میبردند و خاطره میگفتند. من یکی همیشه پایه بودم که برایمان از خاطره جبهه و کردستان بگویند. یکیشان بود که اسمش آقای علیپور (بچههای ارومیه کسی ازش خبر داره؟) بود و با هم دوست شدیم و این دوستی تا سالها بعدش ادامه یافت. این آدم ریش بزی – که من را یاد شهید حبیب غنیپور میانداخت و همیشه فکر میکردم روزی شهید میشود- برایم در آن سن و سال کوچک همیشه منبع الهام معنوی بود. یاد نوشته کوروش افتادم که چقدر خوب گفته بود راجع به جفایی که این جوانکهای بسیجی چاق و گرد در حق جبهه رفتههای لاغر و ریش بلند آن موقع کردند. راستی حدس میزنم تضاد بین دانشآموزان و معلمهای پرورشی در مدرسههای دخترانه خیلی بیشتر از پسرانهها بوده است.
حاشیه رفتم. بگذریم. این معلم دینی ما ضمن احترام به مرحوم شریعتی منتقد شدید وی هم بود و این برای من که در آن دوره طرفدار دوآتشه شریعتی بودم موضوعی خوشایند نبود. ولی این همه ماجرا نبود. ماجرای اصلی از روزی شروع شد که بعد از امتحانات ثلث سوم من و عدهای از بچهها داشتیم در مورد حدود و صغور حرمت و جواز موسیقی و چیزهایی مثل آن بحث میکردیم. برای حل موضوع پیش معلم دینی رفتیم و با کمال تعجب شنیدیم که میگوید اصولا گوش دادن به هر نوع موسیقی حرام است. عکس آیتالله خمینی را که بر دیوار دفتر مدرسه بود نشان دادیم و گفتیم امام تازگیها فتوای جواز موسیقی را صادر کردهاند. گفت من با بودن این عکس در دفتر مدرسه هم مخالفم چون کار حرامی است. جلالخالق. خلاصه دهان ما از تعجب باز ماند وقتی که سر صحبت معلم عزیز باز شد و فهمیدیم که حتی سرودهای رادیو را هم حرام میداند. ضمنا بعدها برای ما کاغذهایی آورد که در آن احادیثی مبتنی بر حرمت ابدی شطرنج نوشته شده بود.
برای ما که در فضای آن موقع چیز زیادی از تفاوت گروههای مذهبی و سیاسی نزدیک به حکومت نمیدانستیم و همه را با یک برچسب سادهکننده حزباللهی یا مذهبی خلاص میکردیم خیلی عجیب بود که ببینیم کسی هست که ضمن این که شدیدا مذهبی است و معلم دینی هم هست ولی حرفهای امام را قبول ندارد و سرودهای صدا و سیمای جمهوری اسلامی را حرام میداند. ماجرا گذشت و معلم دینی با ما صمیمیتر شد. تا اینکه روزی همین معلم داشت از یکی از این کلاسهای آموزش ضمن خدمت یا چیزی شبیه به این که هر از چندی برای معلمها برگزار میشد بر میگشت و من را هم در خیابان سوار کرد. شروع کرد به انتقاد کردن از یکی از کلاسهایشان که ظاهرا راجع به ولایت فقیه بوده. من پیش خودم فکر کردم حتما استاد درس به اندازه کافی از ولایت فقیه دفاع نکرده و ایشان دلخور است ولی در واقع اشتباه میکردم. داشت برایم توضیح میداد که سر کلاس بلند شده و کلی نقد به نظریه ولایت فقیه وارد کرده است. این را دیگر هیچ جوری نمیتوانستم هضم کنم. معلم دینی که سر کلاس رسمی آموزش و پرورش، ولایت فقیه را نقد کند – آن هم در سالهای آخر دهه شصت- برایم پاراداکس بزرگی بود و نمیفهمیدم چطور باید تحلیلش کرد.
رابطه ما و معلم دینی بعدها رو به زوال گذاشت و ازش خبری نداشتم تا اینکه روزی به تصادف در جایی صحبت او شد و یکی که ماجرا را میدانست گفت مگر نمیدانی او یکی از اعضای مشهور … در این شهر است. گفتم … یعنی چه؟ گفت یعنی کسانی که معتقدند وقتی خانمی میخواهد به زنگ در جواب بدهد باید انگشت کوچکش را توی دهانش بگذارد تا نامحرم صدایش را واضح نشنود. این جمله همیشه توی ذهن من ماند. نه به خاطر معلم دینی بلکه به خاطر اینکه برایم جالب بود که مردم ایران وقتی میخواهند یک جریان مهم مذهبی را معرفی کنند از چه نوع تحلیلهایی استفاده میکنند.
فکر میکنید به جای سه نقطه باید چه گذاشت؟ و چه ربطی به شایعات و حرفهای رسانهای این روزها دارد؟
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید