• من خمشم خسته گلو

    سال‌ها پیش مصاحبه‌ای می‌خواندم از یکی از افسران ایرانی اسیر در عراق. جایی گفته بود که گلودرد گرفته بوده و بعثی‌ها دارو در اختیارشان نمی‌گذاشتند. گلویش باد می‌کند و یک روز می‌رود و آن‌قدر با انگشت گلویش را فشار می‌دهد که غده‌‌های چرک می‌ترکند و خون بیرون می‌زند و حالش به‌تر می‌شود …

    الان کمابیش دو سال است که انگار این گلودرد را برای شخصی نوشتن دارم و باید یک جایی این غده را پاره کنم . نمی‌گویم شخصی ننوشته‌ام ولی امکان نوشتن صادقانه و راحت از حال و هوای خودم را از دست داده‌ام یا به الزام و زور نوشته‌ام. شش سال شده است که این‌جا را می‌نویسم. بالا و پایین زیاد داشته و هر از گاهی به یک رنگی درآمده است بسته به حال و احوال خودم و شرایط روزگار. یک بار به شوخی گفتم که دیگر این‌جا شربت آب‌لیمو نمی‌فروشم و بیش‌تر چای داغ عرضه خواهد شد. از ام‌روز قضیه بر عکس خواهد بود. چای‌خانه کم‌بها شده. دوباره بساط شربت و آب خنک به پا است.

    در این مدت یکی از اصولی که داشتم و کمابیش بهش پای‌بند بودم و خواهم بود این بود که “وبلاگ‌نویس” نیستم. یکی دوبار از دستم در رفت و بعد از آن به همه درخواست‌هایی که می‌خواستند به عنوان وبلاگ‌نویس چیزی بگویم یا بنویسم یا مصاحبه‌ای بکنم جواب منفی دادم. وبلاگ‌نویسی برایم شغل یا ماموریت ویژه‌ نیست. وسیله‌ای است که تا وقتی که حضور مداوم فیزیکی در ایران ندارم با بقیه حرف بزنم. احتمالن می‌دانید که چند هفته‌ای هم است که این‌جا دیگر مسدود نیست. خودم خبر نداشتم و کاری نکرده بودم. دوستی ناگهان خبرش را داد و فردایش که مراجعات را چک کردم و دیدم که از بجنورد و رشت و اصفهان و کرمان بیننده دارم از شادی وصف‌ناپذیری لب‌ریز شدم. حس کردم دوباره برگشته‌ام به سر خانه اصلی‌ام و حرف‌زدن با آدم‌هایی که اصل نوشتم برای آن‌ها بود. اعتراف می‌کنم که البته نتوانسته‌ام به همان نوشته‌هایی که دوست داشتم برگردم.

    یک چیزهایی هم این وسط اتفاق افتاد که حالم را از نوشتن بد کرد. از همه متاخرترش ماجرای نوشته کذایی شادی صدر بود که یک باره من را از وسط یک نوشته یک پاراگرافی غیررسمی به میدان جنگ ناخواسته و بی‌ریطی پرتاب کرد که اصلن انتظارش را نداشتم. قبل‌ترش هم ماجراهای دیگری بود. یکی‌اش همان ماجرای نامه به خاتمی. هردو ماجرا یک ضربه فراموش‌نشدنی برایم داشتند و آن‌هم دیدن حباب اسمم این طرف و آن طرف بود. سال‌ها است که یکی از بدترین نشانه‌ها و آزاردهنده‌ترین اتفاقات برایم همین است. هر بار که اسمم یک‌باره رسانه‌ای شده و از خلوت خودم و حوزه کار خودم بیرون افتاده‌ام می‌فهمم که جایی اشتباه کرده‌‌ام. این قاعده‌ای کلی نیست. ولی باور شخصی من این است که شهرت خصوصن از نوع کاذبش بدجور نابودکننده است. امثال ما چه بسا حب پول و مقام نداشته باشیم ولی حس شهرت بدجور کیفورمان می‌کند. من هم باید پتو دست بگیرم این را این طرف و آن طرف خاموش کنم و حواسم باشد که این‌جا هم چیزی ننویسم که دوباره همان آتش‌‌ها شعله‌ور شود …

    از ام‌‌روز این‌جا دوباره دفترچه احوالات شخصی من است و به سیاق چند سال پیش فضا و زبان غیررسمی‌تری خواهد داشت و به اقتضای روزگار گاهی زبان درکشیده. نوشته‌های تخصصی و ملال‌آور را بیش‌‌تر در نشریات داخل ایران چاپ و این‌جا بازنشر می‌کنم. این‌جا بیش‌تر از سابق مختص اتفاقات و حس‌های روزمره و نوشته‌های دم دست و خبر دادن از مثلن کتاب‌هایی که الان دارم می‌خوانم و مثلن فیلم‌‌هایی که می‌بینم و مثلن مقاله‌هایی که رویش کار می‌کنم و کنفرانس‌هایی که می‌روم و خبرهایی که می‌گیرم و ایده‌هایی که بهش فکر می‌کنم و دل‌تنگی‌ها و امیدهایی که دارم است. احتمالن اجباری برای این تصریح نبود ولی خب فکر کردم خیال یک عده را آسوده کنم که خدای نکرده وقتشان را تلف نکنند.

    دو سال بود این قدر راحت و بی‌ملاحظه چیز ننوشته بودم. هنوز زبانم و حال و هوای نوشتن مثل سابق نیست. خودم می‌فهمم ولی بر می‌گردد و وقتی به حال گذشته برگردد خوش‌حال‌ترم.

    من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو // زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا (غرلیات شمس)

    بازگشت
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا با فونت انگلیسی به سوال زیر پاسخ بدهید: *

درباره خودم

حامد قدوسی٬ متولد بهمن ۱۳۵۶ هستم و با همسرم مريم موقتا در نزدیکی نیویورک زندگي مي‌كنم. در دانش‌گاه اقتصاد مالی درس می‌دهم. به سینما، فلسفه و دين‌پژوهي هم علاقه‌مندم.
پست الکترونیک: ghoddusi روی جی‌میل

جست و جو

اشتراک ایمیلی

ایمیل خود را برای دریافت آخرین مطالب وارد کنید.

بایگانی‌ها