موطن آدمی را بر هیچ نقشهیی نشانی نیست (بیکل، شاملو)
۱- بعد از نزدیک به یک سال زندگی کردن در شهری که یکی از بهترینهای دنیا به لحاظ کیفیت زندگی است تصمیمم برای بازگشت به ایران هیچ تغییری نکرده است. همچنان در ذهن من شانس بازگشتن به نسبت ماندن صد به صفر است.
۲- زندگی در غرب آرام، آزاد، سالم و بهرهور است. این زندگی برای من فقط یک چیز کم دارد : «سرخوشی». این کاربرد سرخوشی را از پیام یزدانجو یاد گرفتم و هیچ لغت دیگری را نمیتوانم جایگزین آن کنم. سرخوشی شریک میطلبد. خارجیها شریک خوبی برای سرخوشی نیستند و زندگی بدون سرخوشی برای من غیرقابل تحمل میشود. اگر هم چند سالی را میتوانم اینجا تحمل کنم به امید آیندهای است که در خیال خودم میپرورانم.
۳- آیا به این دلیل به کشورم باز میگردم که قصد دارم به مردم خدمت کنم؟ اگر جواب مثبت بدهم دروغگو یا سادهلوح هستم. اگرفکر میکنم که واقعا به آن درجه از تعالی رسیدهام که کار برای دیگران را مهمترین اولویت خودم بدانم دلیلی ندارم خودم را به مردم سرزمینی محدود کنم که مرزهایش قراردادی است و من در اثر یک تصادف به درون آن پرتاب شدهام. مردمان بیشماری در این جهان هستند که نیاز بسیاری بیشتری به دریافت خدمت دارند تا مردم سرزمین من. پس چرا برای آنها کار نمیکنم؟
۴- برای من دلیل بازگشتن چیزی از جنس خودخواهی است. چه بخواهم و چه نخواهم به آن خاک تعلق دارم. این تعلق در اثر حادثهای به وجود آمده ولی دیگر با من هست. تجربه به من میگوید که توان آنرا ندارم که شهروند این جهانی شوم. به قول یاسر کراچیان این تصوری باطل است که آدمی میتواند ملیت خودش را تغییر دهد. ملیت چه خوب و چه بد چسبی است که کندن آن تقریبا غیرممکن است. این واقعیتی است که باید با آن کنار بیاییم.
۵- همپیوند شدن با جامعه بیگانه زمان و انرژی زیادی میطلبد. زبان یکی از موانع ساده این ماجرا است. زبان را میتوان آموخت ولی فقدان گذشته مشترک را با هیچ چیزی نمیتوان جبران کرد. من وقتی این فاصله را میبینم ترجیح میدهم که به جای صرف انرژی فراوان برای پیوستن به جامعهای دیگر، توانم را در جایی صرف کنم که به علاقهام مربوط است. سرزمین خود من تنها جایی است که بدون صرف انرژی اضافی امکان پرداختن به علاقهام را به من میدهد. من به کشور خودم بر میگردم چون در یک محاسبه هزینه و فایده ساده آنجا پذیرا ترین جای دنیا برای من است. این برگشتن صرفا از سر خودخواهی است و منتی برای کسی ندارد.
۶- گفتم که به امید سرخوشی زندهام. اگر روزی ببینم که روزنهاش بسته شده است به چه امیدی بمانم؟
دیدگاهتان را بنویسید