امروز داشتم گزارش مشاورهای برای یک بنگاه سرمایهگذاری در ایران مینوشتم. بر اساس نوع فعالیتشان توصیههایی در مورد استراتژیهای ممانعت از ورود رقبا (Entry Deterrence) داشتم. بعد دیدم که دارم عملن تشویق به ایجاد موقعیت انحصاری میکنم. پانوشت زدم و توضیح دادم که این توصیه منجر به موقعیتی میشود که به لحاظ اجتماعی بهینه نیست و علیرغم سودآوری بالقوه برای شرکت چنین چیزی را توصیه نمیکنم . آن بخش را هم کمی عوض کردم و بیشتر به تحلیلی از حرکتهای بالقوه رقبای دیگر در این رابطه و روش برخورد با آن اختصاص دادم.
بلاخره تکلیف مشاور بنگاه چیست؟ به قول آن ظریف ما ندیم محمودیم یا ندیم بادمجان؟ برخی از توصیههای مشاوران در حوزههایی مثل تبلیغات، قیمتگذاری، بیرون راندن رقبا و سیاست نیروی انسانی عملن سود بنگاه را زیاد میکند ولی رفاه اجتماعی یا حداقل رفاه مصرفکننده را کاهش میدهد. توصیههای دیگری معمولن در راستای کوچکسازی و اصلاح ساختار وضع سهامداران را بهتر میکند ولی وضعیت زندگی کارگران را بدتر میکند. آیا مشاور باید در این مسیر شریک شود؟
چیزی که برای من روشن نیست این است که آیا این که هر مشاوری به بنگاه مربوطه خودش کمک کند تا در راستای موقعیت انحصاری کند لزومن در کلان منجر به بهینه اجتماعی میشود یا نه. حدس اولیه این است که لزومن نه! وگرنه نیازی به این همه بحث در مورد مقرراتگذاری روی بازارهای انحصاری نبود.
پ.ن: این سندروم احتمالن بیشتر مربوط به مشاوران مدیریتی است که اقتصاد خواندهاند و چیزهایی از تئوریهای مربوط به قدرت بازار و رفاه مصرفکننده و غیره در ذهنشان است..
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید