۱) مذهب چیز عجیبی است. عظیم ترین روح ها و دل نشین ترین آدم هایی که دیده ام سخت مذهبی بودند. در عین حال از هیچ کس به اندازه گروهی از مذهبی ها تنفر ندارم و فکر نکنم کسی بتواند به اندازه آن ها پست باشد.
۲) در مکه زنی هست سراپا پوشیده که کارش ممانعت از نماز خواندن زنان در جای خاصی از حرم (نزدیک زم زم) است. مثل خادمانی که در مدینه جلوی مقبره می ایستند تا کسی به ضریح نزدیک نشود. پیش خودم فکر می کردم آیا آدمی خاسرتر از این زن پیدا می شود که عمرش را صرف این می کند که نگذارد دیگران به شیوه مورد علاقه خودشان عبادت کنند.
۳) وقتی حسینیه درویشان را خراب کردند به خودم گفتم درویش هم درویش های قدیم که آه یکی شان جهانی را بس بود. این جا هزار درویش را یک جا زندانی می کنند و آب از آب تکان نمی خورد.
۴) بخت یار بودن و خود را خوش بخت مادام العمر نمایاندن هنر نیست. رنجی اگر نباشد مسی طلا نمی شود. به خودم لرزیدم وقتی رفیقم بخت یارم خواند.
۵) شجاعت فضیلت گم شده عصر ما است. اگر یاد گرفته ام که کم وجودی خود را توجیه کنم لااقل کاری کنم گه گاهی دلم برای این عنصر کم یاب تنگ شود. برای خودم خوب است.
۶) دی روز تجربه کردم که هیچ چیز به اندازه یک رمان عالی نمی تواند حال آدم را در اوج کلافگی خوب کند.
۷) هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که اصل جمله «همه عطرهای عربستان هم نمی توانند بوی این خون را پاک کنند» مال کدام کتاب است. نوشته شهریار منظورم نیست اصلش را می گویم. درست مثل وقتی که یادم نمی آمد که کجا خوانده بودم که « به صحرا شدم عشق باریدن گرفته بود آن چنان که پای مرد در گل شدی» و یادم نمی آمد اولین بار کجا شنیده بودم که «چرخ گاری می چرخد، مرد گاری چی در انتظار …، اسب در انتظار مرگ گاری چی، …».
۸) هر چه سن بالاتر می رود لحظات ناب کم تر می شوند. همه عمر یک طرف، این لحظات یک طرف.
۹) سال ها است که دیگر لذت نوشتن با قلم را تجربه نکرده ام. دلم برای خودنویس هایم تنگ شده است. نوشته کیبی بردی یک شکل و بی ذوق است.
۱۰) لعنت بر تو ای اینترنت که بین من و کتاب هایم جدایی انداختی.
۱۱) آدم گاهی مجبور است چیزی بنویسد. مثل من که الان می نویسم که بتوانم با وجود این همه خستگی بخوابم. هیچ چیز دیگری کارساز نیست. فکر کنم بس است می شود چند ساعتی خوابید.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید