احتمالن دیدهاید که در کار پژوهشی یا تدریس و الخ آدم یکجایی میرسد که از دست سختی موضوع یا نفهمیدن جزییاتش و مفاهیم فنیاش یا اشتباهاتی که میکند و الخ خسته میشود. سالها پیش که جوانتر بودم و در کار تازهواردتر، پیش خودم فکر میکردم که محققینی برجستهای که سالها با این مباحث دست و پنجه نرم کردهاند چه قدر خوشبخت هستند چون موضوع برایشان ساده است و لذا موقع نوشتن یک تحقیق این قدر به اندازه ما زحمت ذهنی نمیکشند و گرفتاری ندارند. بعدتر دیدم این طور نیست و برای هر کسی در هر مقطعی یک مباحث جدیدتری هست که همچنان چالش برانگیز باشد و خلاصه اصل زحمت کشیدن سرجایش هست.
موارکامی در کتاب “وقتی از دو حرف میزنم از چه چیزی حرف میزنم” یک خاطره جالب دارد که بیشباهت به این احساس نیست و ذکرش خالی از فایده نیست. (نقل به مضمون) اوایل که تمرین دو میکرده و مثل همه ما که تجربه این کار را داریم وسط کار خلاصه جانش به لبش میرسیده(۱). میگوید وقتی دوندههای حرفهای را میدیدم که این قدر راحت و نرم میدوند پیش خودم حسودی میکردم و میگفتم خوش به حال اینها. خلاصه یک بار از این دوندههای حرفهای (شاید تیم ملی) میپرسد که تو که سالها است کارت دویدن است آیا شده یک جایی وسط دویدن ببری و پیش خودت آرزو کنی که به جای دویدن میرفتی قهوه و دوناتی میخوردی و لم میدادی؟ طرف با تعجب نگاهش میکند و میگوید بلی هر روز!!
۱) از دید من یک کار بدی که بعضی از این سالنهای ورزشی میکنند گذاشتن آهنگهای نه چندان با کیفیت و تکرار مداوم آن است. موسیقی که بیظرافت و ملغمهای از سازهای الکترونیکی دم دست و الخ باشد معمولن در شرایط عادی هم شنیدن مداومش آزاردهنده است، بر خلاف موسیقی خوب که هر قدر بیشتر شنیده شود گوشههای جدیدی از آن کشف میشود. حال این موسیقی باید در شرایطی شنیده شود که فرد سعی میکند فرای توان متوسط بدنیاش بدود و لذا آستانه تحملش پایینتر میآید و آزاردهندهگی موسیقی ضعیف دوچندان میشود و کاملن ضد هدف عمل میکند.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید