وجود غیرعاریتی از اندیشدن به مرگ به عنوان یک تجربه حقیقی ماورای مشغله های روزمره ناشی می شود. (مارتین هایدگر)
مدت نسبتا طولانی است که دردی را سمت چپ قفسه سینه ام احساس می کنم. نمی دانم مشکل معده است یا ماهیچه یا توده ای در سینه و یا قلب. اگر این آخری باشد – که خیلی غیرمحتمل نیست – با احتمال مثبتی در هر لحظه از زمان باید منتظر یک حمله ناگهانی باشم. حمله ای که اگر جدی باشد دقایقی بعدش باید لحظه پایان را تجربه کنم. تجربه ای که متاسفانه فقط یک بار در زندگی رخ می دهد و آن هم احتمالا در لحظه ای که چندان آماده مواجهه با آن نیستی. ۱۰ ثانیه قبلش ممکن است فقط منتظر این باشی که مغازه دار میوه ات را وزن کند یا در حال خواندن چیزی باشی یا در حال تعریف کردن چیزی برای کسی یا راه رفتن برای رسیدن به یک کلاس درس معمولی و یا حتی در حال خواب. احتمالا در آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کنی این است که ۱۰ ثانیه بعد همه چیز تمام می شود و تو خود با تمامی وجود این این تمام شدن را نظاره گر خواهی بود و در میانه اش دست و پا خواهی زد. نمی دانم در آن لحظه گذر از بودن به نبودن چه رخ می دهد و آدم چه حسی دارد. آیا مثل مسافری که دارد برای همیشه از کشورش می رود دلش برای زندگی اش تلف می شود یا بر پوچی عمری که گذرانده افسوس می خورد و یا فقط از وحشت ناشی از مواجهه با یک امر ناشناخته عظیم فریاد می زند و یا دست و پا می زند که یک جوری وضعیت قبلیش را ادامه دهد. هر چه که باشد به نظرم این که آدم می داند که دارد تمام می شود خیلی عجیب و باشکوه و منحصر به فردش می کند.
وضعیت عجیبی است. آدم هر لحظه منتظر وقوع چیزی است که هیچ چیزی راجع به جزییاتش نمی داند. حتی نمی داند چه معنی دارد. این که ۱۰ ثانیه قبل من “بودم” و بعدش دیگر “نیستم”. این “نبودن” یعنی چه؟ و چرا باید برای من این قدر اهمیت داشته باشد که سعی کنم عقبش بیندازم؟ آیا همه چیز به ماندگاری بیشتر ژنی که ناخودآگاه از مرگ فرار می کند در مسیر دگرگونی تکاملی گونه های انسانی بر می گردد یا چیز دیگری هم پشت آن هست؟ نسبت این نبودن با زیستن فعلی من چیست؟ …
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید