یه همدوره چینی داریم که البته دکترای فاینانس میخونه ولی درسهای پایهشون با ما مشترک است. این آدم نمونه کاملی برای کلیشهای است که از چینیها در ذهن داریم. تقریبا ندیدهام غیر از درس کاری بکند و مهمتر از آن اینکه دل مشغولی داشته باشد.در هیچ بحث سیاسی شرکت نمیکند، نسبت به اخبار غیراقتصادی بیاعتنا است، خیلی خونگرم نیست و علاقه زیادی به مسافرت در داخل اروپا ندارد. حتی برنامههای شبهای آخر هفته را هم که بقیه ممکن است یکی دو ساعتی جایی بروند و چیزی بخورند را هم شرکت نمیکند میگوید ترجیح میدهد درس بخواند. ضمنا کاملا هم آدم باهوشی است و گذشته تحصیلی خوبی هم داشته. در نتیجه شاگرد اول بلامنازع دوره خودشان است. من در حیرت بودم که چطور یک آدم میتواند این طور همه ساعتهای زندگیاش را فقط وقف درس بکند تا اینکه یک روز ازش پرسیدم میخواهی بعد درس چه کنی؟ گفت دوست دارم جایی توی آمریکا یا اروپا استاد بشوم. گفتم به چین بر نمیگردی؟ گفت نه اصلا. حدس میزنم ماجرا حداقل در مورد این آدم تا حدی برایم روشن شد. این آدم برای اینکه خودش را از زندگی تحت حکومت کمونیستها به زندگی بسیار متفاوتتری بکشد آن قدر انگیزه دارد که به خاطرش سالهای سال تمام انرژیاش را صرف کند. میداند که نمیتواند در تصمیمش برای اقامت در خارج موفق شود مگر اینکه عملکرد تحصیلیاش واقعا درخشان باشد در غیر این صورت باید بعد درس برگردد به جایی که دوست ندارد. چه نیروی محرکهای از این قویتر؟
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید