با کمی عذاب رسیدم کرمان. پروازم ساعت یازده شب بود و من ده رسیدم و دیدم پرواز سه ساعت و نیم تاخیر دارد. فکر کردم به تر است به جای رفتن و برگشتن بنشیم در فرودگاه و کار کنم. کار اینترنتی هم داشتم. وایرلس که پیش کش از کافی نت خشک و خالی هم خبری نبود. زمانی که بلیط ها را تایید می کردیم تابلوی بالای کانتر ساعت پرواز با تاخیر را دو و نیم صبح اعلام کرده بود و مسوولش توضیح می داد که اگر فرودگاه را ترک کردید ساعت یک و نیم این جا باشید. حدود ده دقیقه به یک بود که یک دفعه خبر دادند که سوار شوید. بامزه بود که نه تنها به ساعت رسمی پرواز متعهد نبودند بلکه حتی همان زمان اعلام شده توسط خودشان برای تاخیر را هم رعایت نکردند. بی نظمی در بی نظمی! نشستیم در هواپیما و نیم ساعتی منتظر شدیم که احتمالا کسانی که ساعت یک و نیم بر می گشتند برسند. زمان پرواز که شد خلبان از تاخیر هواپیما به خاطر دیر رسیدن این گروه از مسافران عذرخواهی کرد. کمال پررویی بود. خلبان به جای این که از تاخیر سه ساعته خودشان عذرخواهی کند مقصر اول را مسافرینی معرفی کرد که طبق اعلام و قرار خود شرکت هواپیمایی رفتند و ساعت یک و نیم برگشتند. بنده خدا فرشید که قرار بود بیاد دنبال من کلی علاف شد و آخر سر ساعت چهار رسیدیم خانه فرشید و زهرا و پنج خوابیدم و هفت پا شدم رفتم کلاس.
دی شب هم با رفقای قدیم و جدید رفتیم هتل پارس کرمان و نیم چه شب نشینی کردیم. سهیل رفیق قدیمی که الان استاد دانش کده رایانه دانشگاه دیویس شده هم آمده بود ایران و بعد چند سال هم را دیدیم و گپ زدیم. وسط صحبت یکی از دوستان از برنامه اش برای پست داکش در معماری صحبت می کرد و سهیل نکته بامزه ای گفت. می گفت بین بچه های ایرانی مقیم آمریکا معروف است که داخل ایران به دو چیز خیلی اهمیت می دهند: فوق دکترا و کار کردن در ناسا ! در حالی که در آمریکا اگر کسی در رشته های فنی پست داک (همان فوق دکترای معروف و محبوب !) بگیرد معمولا علامت مثبتی نیست چون معنی اش این است که شغل به تر و با درآمد بالاتری گیر نیاورده. ناسا هم جای بورکراتیک و شبه دولتی است که کار در آن جا شغل چندان جذابی به حساب نمی آید. مسوولیت این صحبت هم با سهیل !
هتل پارس ورودیه داشت و وقتی داشتیم می رفتیم داخل، یکی از بچه های ما با یکی از مدیران یک دستگاه های دولتی که کارفرمایشان است مواجه شد و به هر دلیلی تصمیم گرفت حق ورودی ایشان و خانواده شان را هم بپردازد. چشمانم چهار تا شد وقتی دیدم طرف با کمال خون سردی ایستاد که این رفیق ما ورودیه را پرداخت کند. آن قدر طبیعی که فکر کردم جزیی از گروه ما است و بعد فهمیدم که این طور نیست.
الان هم به عنوان مهمان افتخاری در جلسه انجمن فارغ التحصیلان شریف شهر کرمان هستم و این بغل به جای شرکت در جلسه یواشکی می بلاگم. فردا صبح دوباره ساعت پنج باید بلند شوم و بروم سرچشمه.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید