دوره دانش جویی تقریبا هر هفته می رفتم کوه. توی کوه بهار که می شد هوا رفتار عجیبی از خودش نشان می داد. صبح که بالا می رفتی اوضاع معمولی بود ولی یک دفعه درست بعد از ظهر (که معمولا به قله رسیده بودی و داشتی بر می گشتی) وضعیت تغییر می کرد و کولاک (برف و باد) شدیدی در می گرفت. من چندین بار گرفتار این کولاک ها شده بودم. وسط کولاک ناگهانی که گیر کنی تصور می کنی که دنیا به آخر رسیده است. خیس شده ای و باد به شدت به صورتت می زند و چشمت یک متر جلوتر را نمی بیند. این که چشمت جلوتر را نمی بیند وضع را بدتر می کند. حس می کنی که در وسط بلا گرفتار شده ای و نجاتی متصور نیست. یکی دو ساعتی که راه می روی و این وضع را تحمل می کنی هوا کم کم ملایم تر می شود و وقتی می رسی پایین می بینی آفتاب در حال تابیدن است و مردم دارند با لباس نیمه تابستانی در جمشیدیه و دربند تفریح می کنند و انگار نه انگار که چند صدمتر بالاتر کولاک زمین و آسمان را به هم دوخته بود. نه مردم از آن کولاک می دانند و نه تو دیگر نیازی به یادآوری اش داری. از کولاک عبور کرده ای.
آن موقع از این تجربه کولاک درسی برای زندگی ام گرفتم. کولاک های زندگی هم می گذرند و تو اگر تجربه یا بصیرت داشته باشی می دانی که چند ساعت دیگر آفتاب درخشان در انتظار است. مهم است که در کولاک خودت را نبازی و در آن نمانی.
فروردین شده و من یاد خاطره های ۱۰-۱۲ سال پیش افتادم. آن کولاک ها همین موقع های سال اتفاق می افتاد. یک دفعه ای دلم برای تماشای تهران از آن بالا و راه پیمایی در مسیر خلوت و زیبای بین شیرپلا و کلک چال به شدت تنگ شد و این را این جا نوشتم.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید