سلطان بانو را در وین تنها گذاشتیم و عازم سفری کاری یک هفتهای به تهران شدیم :
۱) ماجراهای سفر از همین فرودگاه وین شروع شد. توی صف سوار شدن بودم که سروش – صنایعی ۷۵- آمد جلو و گفت آقا قیافهات آشنا است. شریفی بودی؟ توی هواپیما هم تصادفا رضای وبلاگنویس نشسته بود پیشم. وقتی سر صحبت باز شد گفت شنیده یکی تو وین هست که اقتصاد میخونه و وبلاگ مینویسه. ولی اسمش دقیقا یادش نیست! کشف یک همشریفی – به قول قاصدک – و یک وبلاگنویس جدید در وین برای شروع سفر دشت خوبی بود.
۲) روز اول حضور در تهران معمولا شوق برگشتن را کاهش میدهد. همین که باید از توی دود و ترافیک برسی خانه و وقتی هر سایتی را باز کنی با آن مثلث زرد بدترکیب مواجه شوی حالت حسابی گرفته میشود. این اثر البته موقتی است. کافی است فردایش سری به دکتر نیلی و دکتر آذرهوش و دانشگاه و سازمان مدیریت صنعتی و کارفرماهای قبلی بزنی تا انگیزه برگشتن پیدا کنی. تجربه به من میگوید هر قدر طولانیتر در تهران بمانم کمتر دوست دارم برگردم وین.
۳) برای اولین بار حس کردم که ممکن است دلیل جدی برای برنگشتن هم داشت: ماجرای آلودگی هوا. سانسور اینترنت و ممنوعیت ماهواره و عهد بوق بودن بانکها و ترافیک را میشود یک جوری حلش کرد ولی وقتی روز دوم از شدت آلودگی – که تازه بعد از روزهای پیک بود- حالم بد شد و ۴ ساعت طول کشید تا به وضع طبیعی برگردم فهمیدم قضیه کمی جدی است.
۴) رفتم سلمانی. «چنین گفت زردشت» دستم بود. رفیق آرایشگر کتاب را برداشت و حسابی برانداز کرد. وقتی اسم نویسنده را دید گفت آره نیچه خیلی کارش درسته! بعد هم یه جملهای را به نیچه نسبت داد توی این مایهها که «زیبایی از ثروت بهتر است». به نظر من که به دیل کارنگی و استفان کاوی بیشتر میخورد تا نیچه. گفتم نیچه را میشناسی؟ گفت آره کلی جمله ازش بلدم. پرسیدم چه کتابهایی خوندی؟ گفت کتاب نخوندم. ولی این حسینی مجری قدبلنده خیلی بهش علاقه داره و همش ازش جمله نقل میکنه!
۵) یک کار دردسردار دندانپزشکی داشتم و سر و کارم با سه چهار تا دکتر مختلف افتاد. فکر کنم رقابت از یک طرف و تغییر نسل از طرف دیگر کار خودش را کرده است. از آن منشیهای بداخلاق و آن دکترهای سرشلوغ و کم اعتنا خبری نبود. احساس کردم به عنوان آدم با من رفتار شد. خصوصا جایی که دکتر معروف تا یک ماه دیگر وقت نداشت و خودش زنگ زد به همکار دیگرش که برایم وقت بگیرد.
۶) رفتم شرق که علی معظمی را ببینم حمید ابک سر تیم اندیشهورزان شرق را هم برای اولین بار دیدم. همدیگر را از نوشتهها میشناختیم و زود رفیق شدیم. خوش گذشت در گروه اندیشه. تازه سفارش کار هم گرفتیم. راستی علی جان اینم یادداشت روزمره. خوب شد؟
۷) صالح هم همیشه شرمنده میکند و یک سور حسابی میدهد. از برکت دعوتش حامد قناعی و حسین رحمتی و چندتایی آقازاده باحال دیگر را زیارت نمودیم و بعد مدتها درگیر چند تا بحث مخکارگیر شدیم که صالح گزارش یکی را نوشته.
۸) یک دعوای همیشگی مامان بابام با من این بود که چرا زود به آژانس زنگ میزنم و باعث میشوم راننده دم در معطل شود یا کرایه اضافه بگیرد. تا اینکه روزی که برای یک جلسه مهم کلی عجله داشتم درست موقعی که آماده بیرون رفتن بودم زنگ زدم تا به توصیه والدین عمل کنم و در نتیجه به جای دو دقیقه معمول بیست و پنج دقیقه معطل شدم و به موقع نرسیدم. به این دلیل ساده که مسوول باصفای آژانس راننده را فرستاده بود ولی بهش گفته بود سر راه یکی دو تا کار دیگر هم بکند. تجربهای برای اولیای گرام شد که برداشت اقتصادخوانها را از خطای صفر و یک جدی بگیرند.
۹) با نزدیک ده تا راننده آژانس درباره زوج و فرد کردن و قیمت بنزین بحث اساسی کردم. حسم از همه بحثها این بود که بین حرفهای ما و برداشتهای مردم دیواری ضخیمتر از دیوار بین ایران و آمریکا هست. مردم ما هم بنزین ۸۰ تومانی را میخواهند و هم هوای تمیز را و هم حقوق بازنشستگی بالا و هم زوج و فرد نشدن ماشینها را. یکیشان هم بود که به سوا کردن میوههای خوب و بد اعتراض داشت و میگفت همه باید یک جور میوه بخورند. نقطه مشترک حرفهای همه یک چیز بود: بیاعتمادی به دولت. لب کلام را یکی گفت. اگر بنزین را گران هم بکنند پولش دست من و شما نمیرسد. این دقیقا همان توجیهی است که نظریههای انتخاب عمومی برای پایین بودن قیمت سوخت در برخی کشورها ارائه میکنند.
۱۰) محمود سیادت پژوه آن قدر سفرش را به وین به تاخیر انداخت که درست هفتهای که من نیستم بیاید. شانس آوردیم که بین نشستن پرواز من و بلند شدن پرواز او دو سه ساعتی وقت بود و هم را یک ساعتی توی فرودگاه دیدیم. کارش توی بیپی حسابی گرفته و دوباره برگشته لندن.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید