حامد: سرنوشت مقاله چی شد؟
جواد: وقتی به هاروارد برگشتم آدم جدیتری شده بودم و مصمم بودم که تزم را روی موضوع جدیدی در مورد شرایط رشد کشاورزی در ایران بنویسم. مقاله ترم را با عجله بازنویسی کرده و به یک مقاله تحقیقی تبدیلش کردم که تئوری و رویکرد اقتصادسنجی ان به شکل بهتری بیان شده بود. در کنفرانس از مقالهام استقبال شد و تایید شدن ایدهام توسط بوزراپ هم خیلی انگیزهبخش بود. چند سال بعد که بحثی در مورد نظریه او در ژورنالهای مهم اقتصاد توسعه (EDCC / JDE) شکل گرفته بود من از خود او پرسیدم که به نظرش نظر چه کسی درستتر است؟ آن موقع بازنشسته شده بود ولی نامه محبتامیزی نوشت و گفت که به نظرش مدل من کار او را بهتر از همه توضیح میدهد. من آن موقع خیلی این نظر او را علنی نکردم و ماجرا را پیگیری نکردم چون دیگر داشتم روی موضوعات دیگری کار میکردم و فقط برایم مهم بود که بدانم که ایدهام جدی گرفته شده بود.
بقیه سال ۱۳۵۵ (۱۹۷۶) را صرف پرداخت نهایی مدلم و فکر کردن به اینکه بعد از پایان دکترایم باید چه کنم گذراندم. داشتم به این فکر میکردم که وقتی از هاروارد بیرون آمدم باید چه کار کنم. تجربه زندگی در تهران سوالات جدی در مورد ارزش برگشتن به ایران برایم ایجاد کرده بود. من در فضای اجتماعی قطبیشده تهران که بین ولع پول درآوردن و سیاستهای چپگرایانه دوشقه شده بود جایی برای خودم نیافتم. هرچند که آنموقعها خودم را آدم سیاسی میدانستم ولی متوجه بودم که یک آدم دانشگاهی هستم و بیشتر علاقهمند به نظریهها و ایدهها هستم تا عمل. تهران جایی برای این روحیه من نداشت. تقریبن هیچ کس من را تشویق نکرد که دادههایی که میخواستم را جمعآوری کنم و وقتی که نتوانستم این کار را بکنم هیچ کس تاسف نخورد. در ایران دهه ۵۰ به نظر میرسید که تحقیقات اقتصادی اولویت ماجرا نیستند. روشنفکران بیشتر به ادبیات، تاریخ، مردمشناسی و جامعهشناسی گرایش داشتند. زندگی هم به خاطر ماجراهای کنترل اجاره و غیره سخت شده بود.
حامد: شاید بعدن باید راجع به این حرف بزنیم که آیا این فضای روشنفکری عوض شده است و آیا اساسن اقتصاد به معنی امروزی در جاهای دیگر دنیا وقت موضوع علاقه روشنفکران بوده است یا نه؟ به نظر میرسد به خاطر برخی تصادفها و اقتضائات پرونده موضوعات اقتصادی در مجلات روشنفکری (مثل مهرنامه و شهروند امروز و غیره) هم باز میشود ولی احساس من این است که این پروندهها هنوز رفیق ناخوانده بقیه بخشها است و اقتصاددانانها جزوی از حلقه روشنفکری حساب نمیشوند.
جواد: من البته در فضای روشنفکری جا نیفتادم ولی از آن طرف من بیشتر و بیشتر به سمت موضوعات مربوط به ایران کشیده شدم. تحقیقات من به طور کامل روی بخش کشاورزی و مسایل ارضی ایران بود و فعالیتهای دانشجوییام هم کاملن به ایران مربوط بود. این وسط هم علاقهمند نبودم که به فراکسیونهای مختلف کنفدراسیون دانشجویان – که در آن سالها به سرعت در حال رشد بود – بپیوندم. البته این را هم بگویم که آن موقعها گزینههای ما در کمبریج هم محدود بود. تا جایی که یادم هست فقط یک گروه تروتسکیست بود که به صورت هفتهگی یا ماهیانه در MIT جلسه میگذاشتند و معمولن هم دو برابر به اسم بابک و سیامک زهرایی که در کالیفرنیا دانشجو بودند در آن شرکت میکردند. این دو معمولن در نقش رهبران ظاهر میشدند ولی هیچ کدام تطابق فکری با پیروانشان نداشتند.
حامد: قبلن هم گفتید که فضای دانشجویی هاروارد متفاوت بود.
جواد: در هاروارد اکثر دانشجویان از طبقه بالای جامعه بودند و حتی چند نفری هم وابسته به خاندان پهلوی بودند ما یک گروه اجتماعی به اسم گردهگرد درست کرده بودیم. اسم گروه قرار بود روشن کند که سلسلهمراتبی وجود ندارد و رییس گروه باید به صورت دورهای عوض میشد. کلیت گروه فیگور آشکار ضدشاه داشت ولی فاقد تئوری عمیقی در مورد تاریخ و آینده بود (که معمولن انگیزهبخش فعالیتهای گروههای دیگر بودند). مهمترین فعالیت سیاسی ما در آن روزها دانشگاهی بود که قرار بود با مشارکت هاروارد در جنگلهای مازندران ساخته شود.
هاروارد رهبری یک پروژه چند میلیون دلاری ساخت این دانشگاه را برعهده گرفته بود و همه برنامهریزیها از طراحی فضای دانشگاه تا تعیین رشتههای دانشگاهی را برعهده داشت. بعضیها میگفتند که دانشگاه قرار است فقط در مقطع تحصیلات تکمیلی فعالیت کند، برخی دیگر میگفتند که قرار است روی تحقیقات پیشرفته کار کند. تئوری توطئه هم میگفت که هنری کیسنجر قرار است یک برج عاج دیدهبانی برفراز اتحاد شوروی ایجاد کند. به عنوان دانشجویان تحصیلات تکمیلی دوست داشتیم بدانیم که هاروارد قرار است چه کاری در ایران بکند و کمک کنیم که آینده این دانشگاه شکل بگیرد. پروژه این دانشگاه هیچ وقت شکل نگرفت و ما هم کار جدی نکردیم ولی کل داستان یک نکته جالب دارد که ارزش گفتن دارد.
کل ایده ماجرا از دید من جالب بود. ضمن اینکه ایده ساختن یک دانشگاه نخبهپرور برای همه ما در هاروارد جالب بود، چه آنهایی که از طبقات بالا بودند و چه کسانی مثل من که از افراد عادی جامعه بودند. تحقیق و آموزش در ذات خود نخبهگرا است و این تنها نوعی از نخبهگرایی است که من تاییدش میکنم. علاوه بر آن ایده ساختن یک موسسه تحقیقاتی در دوردست و دور از سر و صدای فعالیتهای سیاسی به نظرم جالب رسیده بود.
در همین رابطه من درسی را در دهه ۹۰ میلادی یعنی وقتی که رییس بخش اقتصاد پلیتکنیک ویرجینیا بودم یاد گرفتم. من چند بار با جیمز بوکانان ملاقات کردم تا او را برای بازگشت به دانشکده تشویق کنم. (چای داغ: از افراد شکلدهنده حوزه انتخاب عمومی (Public Choice) و برنده جایزه نوبل اقتصاد. حوزه انتخاب عمومی جزو اولین تلاشها برای استفاده از متدولوژی اقتصادی در سایر گرایشهای علوم اجتماعی بود و هدف از آن مطالعه رفتار سیاستمداران و نظام بوروکراتیک و رایدهندگان با مدلهای اقتصاد خرد است. چند سال پیش مرکز پژوهشهای مجلس کتاب نسبتن معقولی در این زمینه ترجهه/منتشر کرده بود که از روی وب قابل دریافت بود). در سال ۱۹۸۲ بوکانان ویرجینیا تک را که جزو ۲۰ دانشکده برتر اقتصاد به حساب میامد ترک کرده بود (که آنموقعها موسسه پلیتکنیک ویرجینیا نامیده میشد) و به همراه هفت نفر از اعضای گروه انتخاب عمومیاش به دانشگاه جرج میسون رفته بود. ظاهرن ماجرا اختلاف نظری با دانشگاه بود که به قول خودش احمقانه و بیاهمیت بود. خودش میگفت که از اینکه خلوت VT را ترک کرده و به جرج میسون که نزدیک واشنگتن است رفته پشیمان است.
بوکانان شکایت میکرد که گروه تحقیقاتیاش بیش از حد به قدرت نزدیک شدهاند و بیش از حد درگیر سیاستگذاری شدهاند و مشغول لذت بردن از شهرت و امکانات درگیر بودن در سیاستگذاریهای ملی هستند. بوکانان قایل به این نبود که گروه انتخاب عمومی که در VT ساخته بود و به خاطرش جایزه نوبل را در سال ۱۹۸۶ گرفت با سیاستهای ریگان آمیخته شود. او طرف برنامههای محافظهکارانه ریگان بود ولی نمیخواست که انتخاب عمومی به این نوع سیاستها فروکاسته شود. علاوه بر این نظرش این بود که سیاستمداران معمولن دقیقن متوجه نمیشوند که اقتصاددانان چه میگویند و معمولن فقط آنبخشهایی از نظریات اقتصاددانان را انتخاب میکنند که آنها را در رسیدن به اهداف کوتاهمدتشان یاری بدهد.
شگفتزده شدم وقتی فهمیدم که در تمام این سالها او Blacksburg (چای داغ: محل دانشگاه VT که نزدیک به ۳-۴ ساعت رانندگی تا واشنگتن است) را ترک نکرده بود و هر هفته تا محل دانشگاه جرج میسن را رانندگی میکرد. من به او پیشنهاد استاد افتخاری (چای داغ: سمتی که در آن افراد بعد از بازنشسته شدن به صورت افتخاری به کار ادامه میدهند) و دفتر کار کوچکتری در دانشکده را به او دادم که سخاوتمندانه پذیرفت. بوکانان هنوز هم در ملک یک مایل مربعیاش (نزدیک ۳۰۰۰ متر) در خارج شهر زندگی میکند. با وجود مشکلات جسمی او هنوز هم در سن ۹۲ سالگی مینویسد و سخنرانی میکند.
دانشگاه مدنظر جذابیت زندگی در یک جامعه دانشگاهی و دور از شلوغی دیوانهوار شهری را داشت. اگر در سال ۱۹۷۶ وارد Holyoke Center در هاروارد میشدی در طبقه ششم نقشه بزرگی از دانشگاه مورد نظر را میدیدی که تمام دیوار را اشغال کرده بود و در آن نهرها، مسیرهای پیادهروی، پلهای کوچک و غیره مشخص شده بود و در ذهن من قدم زدن آرام دانشگاهی در فضای دانشگاه را تداعی میکرد. به نظرم این مجموعه یک ایدهآل بود که میتوانست در دل جنگلهای بکر مازندران ساخته شود، چیزی مثل دانشگاه کرنل در ایتاچای نیورویک و متفاوت از تجربهای که من در تهران داشتم.
حامد: فکر کنم مجموعههای دانشگاهی که در سالهای اخیر ساخته شدهاند بیشباهت به این نباشند، شاید این زرق و برق را نداشته باشند ولی آن گستردگی و آرامش دور از شهر را در خیلی از دانشگاههای جدید ایران میشود دید.
جواد: تنها فکر آزاردهندهای که به ذهنم میرسید یادآوری ماجرای سیاهکل بود که شش سال قبل در همان جنگلها و به عنوان اولین قدم شکلگیری فداییان خلق رخ داده بود و دغدغههای مربوط به آن ماجرا روی این رویای زندگی آرام دانشگاهی سایه بلند و بزرگی میانداخت.
در بلندمدت علاقهام به زندگی در یک فضای آرام من را سه دهه قبل به زندگی در بلکزبرگ و دو دهه قبل به باغ زیبای موسسه عالی پژوهش در برنامهریزی و توسعه در نیاوران کشاند.
حامد: و ما به زودی به سراغ کارهای متاخر شما در ایران میرویم که طبعن موسسه نیاوران در آن نقش مهمی داشته است.
سالها بعد وقتی که شنیدم که قرار است بزرگراه تهران-شمال ساخته شود سعی کردم به هر کس که در تهران میشناختم پیام بدهم که خوب است دولت یک قطعه زمین چند کیلومتر مربعی را در جایی نزدیک به رودخانهها و با فاصله خوبی از بزرگراه در دل البرز کنار بگذارد. این ایده شبیه به بحث اعطای زمین در آمریکای دو قرن قبل بود که دانشگاههایی مثل کرنل و ویرجینیا تک بر اساس آن ساخته شدند. دولت زمین مجانی به سازندگان دانشگاه میداد تا آنها برای ساکنین محلی خدمات آموزشی فراهم کنند. ایده من این بود که اگر این زمین اعطا شود پول لازم از داخل و خارج ایران تامین میشود تا یک دانشگاه خوب ساخته شود. در دهه هفتاد که این ایده به ذهن من رسیده بود درآمد نفتی ایران خیلی بالا نبود و پول باید از منابع خصوصی میآمد. هنوز هم فکر میکنم که جایی برای این ایده هست که از ثروتمندان بخواهیم به چنین دانشگاهی کمک کنند و در عوض نام ساختمانها و دپارتمان به اسم آنها باشد.
ادامه دارد …
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید