حامد: چه مشارکتی در فرآیند ایجاد دانشگاه داشتید یا میخواستید داشته باشید؟
جواد: ما به سراغ هاروارد رفتیم و پیشنهاد کردیم که در برنامهریزی ایجاد دانشگاه رامسر کمک کنیم. کسی که از طرف هاروارد مدیر پروژه بود از این فکر استقبال کرد و بعد از اصرار فراوان از طرف ما با طرف ایرانیاش یعنی وزیر علوم وقت (سمیعی) تماس گرفت و ظاهرن تایید گرفت که ما بتوانیم در شورای مدعوین دانشگاه در واشنگتن شرکت کنیم. در آن جلسه من برای اولین بار چندین نفر از افراد ردهبالای نظام اداری را که به جناح روشنفکرتر رژیم شاه تعلق داشتند ملاقات کردم.
جلسه با اعضای هیات مدیره دانشگاه خوب پیش نرفت. یکی از اعضای هیات مدیره یعنی جهانگیر آموزگار مخالف حضور دانشجویان در جلسه بود. یکی دیگر از اعضاء از حضور ما دفاع کرد و گفت این دانشجویان دکترا احتمالن استادان آینده این دانشگاه خواهند بود. آموزگار، با عصبانیتی آشکار، پاسخ داد که: دانشجوی دکترا بودن معنی خاصی را به من نمیرساند. ما آدمهایی با مدرک دکترا میشناسیم که مارکسیست و خرابکار هستند! این اظهار نظر شدت نگاه امنیتی که در فعالیتهای روزمره حکومت شاه رخنه کرده بود را نشان میداد و اینکه چه طور هر فعالیتی با ظن و گمان همراه بود و به دلایل سیاسی رد میشد.
تازه این نظر کسی بود که زمانی وزیر اقتصاد مملکت بود و الان به عنوان سفیر کبیر اقتصادی در واشنگتن خدمت میکرد و مشارکت سازنده دانشجویان را با فعالیت سیاسی خلط میکرد. آخر سر قضیه، ما در جلسه ماندیم ولی قیافه رابرت گوهین – رییس سابق پرینستون – یادم هست که احتمالن داشت با خودش فکر میکرد که ساختن یک پرینستون دیگر در ایران چه قدر مشکل است.
حامد: من اظهار نظر شما را در مورد یکی از سخنرانیهای آموزگار که تصویری نادقیق و به کل تیره و تار از امور در ایران متاخرتر ارائه میکرد یادم هست. یادم هست تعبیری به کار بردید که این داستان مصداقی برای آن است.
جواد: این تازه ماجرای کوچکی بود ولی نمایانگر عدم اعتمادی بود که به جوانان خصوصن آنهایی که از پیشینه خانوادگی “گمنام” میآمدند وجود داشت. اتفاقاتی از این دست بود که من را نسبت به اینکه آیا میتوانم در ایران کار کنم مشکوک کرد و باعث شده به صورت جدی به یافتن شغلی در آمریکا فکر کنم.
میگویم پیشینه خانوادگی گمنام چون من را یاد یک مکالمه در مهمانی بعد از جلسه میاندازد که در آن همسران اعضای هیات مدیره (که همه مرد بودند) هم شرکت کردند. یادم هست که نزدیک چند نفر از خانمها نشسته بودم و احساس ناراحتی داشتم. از بین ما ۴ نفر دانشجوی شرکتکننده در جلسه دو نفر که به خانوادههای اشراف تعلق داشتند خودشان را در خانه حس میکردند. بقیه داشتند از آنها در مورد خانواده و دایی و عمه میپرسیدند. کمی بعد خانمی که نزدیک من نشسته بود رو به من کرد و اسمم را پرسید. به آرامی جواب دادم صالحی. او چند باری اسمم را تکرار کرد – انگار داشت در ذهنش در شبکه اجتماعیاش دنبال اسم من میگشت -. من بهش گفتم که به نظرم نمیرسد که کسی را از خانواده من بشناسید. او آدم مودبی بود و ازم پرسید با فلان صالحی و بهمان صالحی فامیل هستیم که نبودیم. آنجا بود که احساس کردم به این جمع تعلق ندارم و اثر طبقه اجتماعی را به خوبی حس کردم.
حامد: یک دلیلی که من دوست دارم در مصاحبه گاهی تجربههای شخصی این طوری مطرح کنید این است که به نظرم این تجربهها روی تحلیلها و کارهای بعدی شما سایه انداخته است و آن را تحتالشعاع قرار داده. البته شاید هم چون چارچوب نظری و ذهنی خاصی را دنبال میکنید عملن مثالها و تجاربی را ذکر میکنید که موید آن باشد. خلاصه نمیدانیم جهت علیت از کدام طرف است. برگردیم به تجربه دانشگاه رامسر.
جواد: تماس بعدی من با این دانشگاه چند ماه بعد بود که در آن رییس ایرانی دانشگاه که شخصی به نام محمدی (با مدرک دکترا از آمریکا) بود بازدیدی از هاروارد داشت تا برای استخدام هیات علمی آینده دانشگاه با دانشجویان مصاحبه کند. او از ما پرسید که برنامه آیندهمان چیست و من در پاسخ گفتم که ممکن است به کار در بانک جهانی فکر کنم. البته راجع به این موضوع خیلی مطمئن نبودم. او این گزینه من را رد کرد و گفت که “میخواهی بروی آنجا چه کار کنی؟ که با یک مشت هندی و پاکستانی کار کنی؟”. من از این پاسخ نژادپرستانه و این نوع نگرش بهتزده شدم. تعدادی اقتصاددان هندی مثل آمارتیا سن جزو الگوهای زندگی من بودند. چه طور چنین آدمی میتوانست رییس به اصطلاح پرینستون آینده ایران باشد؟
حامد: من هم وقتی قرار بود در سازمان ملل کار کنم همین اظهار نظر را از ایرانیان شنیدهام. ظاهرن ماجرا خیلی فرق نکرده است. حالا اجازه بدهید بریم به سراغ تز شما در هاروارد.
جواد: بقیه کارم در هاروارد دیگر خیلی پرماجرا نبود. شروع کردم که کار تز را در دفتر کوچکی در مرکز مطالعات جمعیت هاروارد در خیابان Bow تمام کنم، جایی که در چند قدمی کافیشاپ مورد علاقهام یعنی پامپلونا بود.
چون به این جمعبندی رسیده بودم که ایران دهه ۷۰ میلادی به کار من نمیآید در پاییز سال ۱۹۷۶ برای یک سری شغل در آمریکا درخواست دادم تا بتوانم مدت بیشتری این طرف اقامت کنم. یادم هست که دوستان ایرانی میگفتند که عقلم را از دست دادهام: “با این همه پولی که توی ایران زیر دست و پا ریخته تو میخواهی اینجا کار کنی؟ اگر بروی میتوانی وزیر بشوی. فکر میکنی اینجا قرار است چه کار کنی؟”. خیلی جواب این سوالات را نداشتم چون خیلی رویش فکر نکرده بودم ولی میدانستم که برگشتنم یک مشکلی دارد.
حامد: چه پیشنهاد شغلهایی گرفتید؟
جواد: چندتایی مصاحبه از بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول داشتم. چند وقت بعد یک تلفن داشتم که مسیر کاریام را عوض کرد. پشت خط اولیور ویلیامسون (که بعدن جایزه نوبل اقتصاد را در سال ۲۰۰۹ به خاطر کارهایش در مورد قراردادها و هزینه مبادله گرفت) بود که آن موقعها رییس دانشکده اقتصاد دانشگاه پنسیلوانیا بود. وقتی تلفن را قطع کردم هماتاقیام، که بعدن به بانک جهانی پیوست، ازم پرسید که چه کسی بود؟ بدون اینکه هیجانی نشان بدهم گفتم اولیور ویلیامسون. و پاسخ شندیدم که وااااو، ویلیامسون؟!
ویلیامسون من را به سمیناری در دانشکدهشان دعوت کرد. مطمئن نبودم که دنبال شغل آکادمیک هستم خصوصن در جنوب فیلادلفیا (که دانشگاه پن در آن واقع است). نگاهم به قضیه به شدت محدود بود و همانند خیلی از دانشجویان خارجی حقوق خوب و امنیت کاری بانک جهانی و صندوق پول برایم جذاب و ارزشمند بود. خیلی به کار دانشگاهی فکر نکرده بودم و کمی که تحقیق کردم فهمیدم چه قدر گرفتن کار دائمی (Tenure) در یک دانشگاه خوب سخت است (پن هر ده سال یک بار به یکی از استادیارانش شغل دائم پیشنهاد میداد و بقیه باید میرفتند).
سخنرانیام در پن خوب پیش رفت. تنها استثنا David Cass بود که یک تئوریکار و یک سیگارکش قهار بود که تمام مدتی که داشتم مدلم را توضیح میدادم سرش را تکان میداد. بعدن فهمیدم که این جزیی از شخصیت او بود که در سمینارهای اقتصاد خرد هیجان زده شود و به سخنرانان بگوید که هیچ نتیجه خاصی تولید نکردهاند.
حامد: تئوریستها تمایل دارند تا این طور باشند. معمولن هم حق دارند. همهمان تئوریستهای را دیدهایم که از اینکه آدمهای کاربردیتر مدلهایشان را با مبانی نادقیق و یا بیمبنا از نظر تئوریک میسازند یا به نتایجی میرسند که تئوریستهای منزوی یا سختخوان سالها قبل به آن رسیدهاند عصبانی میشوند. بلاخره پیشنهاد کار از پن رسید؟
جواد: بلی ولی وقتی رسید من بحران شخصی اساسی برای تصمیمگیری داشتم. از دید هماتاقیام در مرکز جمعیت هاروارد جواب مساله روشن بود: “هیچ کس پیشنهاد کار از طرف پن را رد نمیکند. والسلام”. ولی خب تصمیمگیری برای من راحت نبود. باید بین کار راحت و مطمئن و پردرآمد در بانک جهانی و شغل پرچالش و نامطمئن دانشگاهی در پن تصمیم میگرفتم. من قبلن از این ایده که بانک خرج من را بدهد تا برای کاری که آنها نیاز دارند آموزش ببینم خوشم میآمد و فکر میکردم وقتی این مرحله را تمام کنم و کار را شروع کنم دیگر بقیه عمر را به خوشی خواهم گذراند. تحقیق بر عکس دنیای نامطمئنی بود – که من از بچهگی یاد گرفته بودم که از چنین کاری دوری کنم -. من تزم را به سختی تمام کردم ولی دیگر حتی به فکر انتشار مقاله نبودم. برای اینکه مقاله بنویسم باید ایدههای جدید پیدا میکردم و معلوم نبود ایده جدید از کجا باید میآمد. من چه به لحاظ ذهنی و چه به لحاظ آموزش اقتصادی آماده ورود به مسابقه مقاله منتشر کن یا صحنه را ترک کن (publish-or-perish) نبودم. ولی آخر سر یک چیزی در درونم بهم میگفت که رفتن به بانک جهانی انتخاب آسانی است و نباید آنرا انتخاب کنم. من نباید به حرفه اقتصاد دانشگاهی خیانت میکردم. لذا هفته بعد پیشنهاد پن را پذیرفتم.
بهار ۱۹۷۷ خیلی سریع گذشت. چون پیشنهاد شغل داشتم خیلی انگیزه داشتم که پایاننامهام را خیلی زود و قبل از شروع تدریسم تمام کنم (چای داغ: بعضی دانشگاههای خوب آمریکا گاهی اجازه میدهند تا فرد بدون پایان دکترایش شغل استادیاریاش را به صورت غیررسمی شروع کند و به فاصله کمتر از یک سال دکترایش را بگیرد. البته این روزها که مهمترین موفقیت برای یک دانشجوی اقتصاد گرفتن شغل آکادمیک خوب است عملن اگر کسی شغل خوب بگیرد دفاع از تز در عمل کار سختی نخواهد بود و کمیته همراهی میکند.). بعد از چند سال درگیر بودن در باب سیاست و غیره من روابط اجتماعیام را محدود و ناهارهای دوساعته با رفقای عرب در مورد سرنوشت فلسطین و غیره و گپهای طولانی در کافه الجیرز را قطع کردم تا تز را تمام کنم.
حامد: چه جالب. گعدههای ما با رفقای اهل علوم انسانی هم در این کافه الجریز برگزار میشود. پس آن موقع هم این کاره بوده!
جواد: دفعه بعد باید یک بار با هم آنجا برویم. خلاصه ظرف پنج ماه ۲۰۰ صفحه نوشتم و تحویل دادم ویک روز در اتاق کوچکی با حضور هاروی لیبناستاین و دو نفر دیگر از اعضای کمیتهام دفاع کردم. موقع دفاع هاروی میگفت آخر چه طور ممکن است که ظرف پنج ماه از یک مقاله باریک به ۲۰۰ صفحه رسیده باشم.
اواخر شهریور وسایلم و دوچرخهام را داخل فیات کوچکم ریختم، از خانه کوچک دوستداشتنیام در مرکر سیرکل خداحافظی کردم و به سمت فیلادلفیا راندم.
حامد: خب این ما را میرساند به جای خوبی که از زندگی شخصی کمی فاصله بگیریم و برویم سراغ کارهای آکادمیک شما در خارج و داخل ایران
ادامه دارد …
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید