نشسته بودم در قهوهخانه که پدر و مادر و دختر آمدند و میز بغلی نشستند. دخترک ۵-۶ ساله، بور و خوشلباس و سخت شیرین و بانمک – جور عجیبی به مرد چسبیده بود و شیطنت میکرد. مرد کمی عصبانی یا عصبی به نظر میرسید، هر چند با دختر مهربانتر بود. آویزان شدن دختر از پدر را که میدیدم، جزو معدود دفعاتی بود که حس کردم داشتن بچه هم در زندگی لذت بینظیری است: “خانواده خوشبخت سه نفری”. چند دقیقه که گذشت زن به انگلیس با مرد حرف زد (که دختر نفهمد؟) و وسایل مختلف بچه را که برای آخر هفتهاش در کیف رنگیاش گذاشته بود نشان داد و توصیههای لازم را کرد. زن که رفت، مرد با دختر از قبل هم مهربانتر شده بود. پدر و دختر دو تایی رفتند.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید