صبح باز از آن خوابها که وقتی سه ماه از ایران دور هستم میبینم دیدم. با گریه بیصدایی بلند شدم و بیرون را تماشا کردم. این کابوس تا کی طول خواهد کشید؟
دیروز طیارهام در جزیرهای در اسپانیا توقف داشت. فکر کنم غیر از من بقیه مسافران اتریشیهایی بودند که برای خیلیهاشان مهمترین ایدهآل زندگی بازنشسته شدن و زندگی کردن در این جزیره است. گیج و منگ داشتم ذوقشان برای تعطیلات را تماشا میکردم …
دارم خفه میشوم. نشستهام توی سالن کنفرانس و ملت سرحال غرق خوش و بش هستند. من فقط دارم تماشا میکنم. بغض صبحم انگار میخواهد بشکند …
سر صبحانه یکی نشست پیشم. گفتم کجایی هستی؟ گفت شیلی. در آسانسور دوباره هم را دیدیم. گفت غمین نباش که این نیز بگذرد …
این روزها “روح پراگ” را همراه داشته باشید و بخوانید. با دقت بخوانید …
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید