عجیب است. شاید هم نیست. الان یک ماه از آن روز شوم گذشته و من هر شب خواب آنچه اتفاق افتاد را میبینم. هیچ شبی نبوده که از این رویا/کابوس به دور باشم و هیچ لحظهای نبوده که جایی راه بروم و به هر چیزی در این دنیا فکر کنم و ته ذهنم به این سوال فکر نکنم که چه میشود و چه باید کرد؟ تازه این من هستم که دور از آتشم و آن روزها آنجا نبودم و آنچه رفت را با چشم خودم ندیدم. میدانم که میلیونها نفر بیش از من در این ماجرا فرو رفتهاند و بیش از من رنج برده و میبرند و فکر میکنند و رویا میبینند و شعر میگویند و سوال میکنند و سوال میکنند و دنبال جواب هستند.
بر خلاف ماجراهای قبل این یکی هرگز برای ما کهنه نخواهد شد. از این به بعد من هر چیزی بنویسم شک نکنید که در زمان نوشتنش تمام فضای ذهنم پر بوده از این عناصر این وضعیت در کوتاهمدت افسرده و در بلندمدت رهاییبخشی که در آن هستیم. اگر از شادی بنویسم این طور بخوانید که قصدم آوردن مقداری نشاط به فضای خاکستر گرفته است و اگر از غمها نوشتم بدانید که دارم همدردی میکنم. ما به زبان نمادین عادت داشتیم از این پس همه چیز را با نماد سبز خواهیم نوشت و خواهیم خواند.
این آتشی که من میبینم دیگر سر خاموش شدن ندارد. هر قدر هم رویش را با خاکستر بپوشانند. به ترانههایی که در همین مدت ساخته شدند نگاه کنید. بر خلاف چهار سال قبل، این دوره دوره شکوفایی خواهد بود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید