اگر شب قبل خوب نخوابیده باشم و ظهر هم غذای اندکی سنگینی خورده باشم عصر اصلن اصلن حوصله کار ندارم. مگر اینکه چند تایی چای سبز بخورم و یک چیز خوب بخوانم یا با یکی دو ساعتی حرف بزنم و صبر کنم تا آفتاب پایین برود و یک کم خوابم بپرد و بتوانم کار کنم. بعد تصور میکنم که این آزادی عمل را در زندگیام نداشتم که خودم تصمیم بگیرم کی و کجا روی چه چیزی کار کنم. فرض میکنم کارمندی بودم که تمام عصر بعد از ناهار قیمهپلوی ادارههای ایران، باید پروندههای طولانی و خستهکنندهای را میخواندم و به دهها ارباب رجوع عصبانی و پرتوقع پشت در جواب میدادم (ارباب رجوع خودش هم جزیی از همین قصه است. غریبه نیست). قضیه را واقعیتر میکنم. صبح ساعت پنج صبح باید بیدار شوم و اگر زن هستم غذا درست کنم و بچهها را برسانم یا ساعت شش صبح سرویس اداره را سوار شوم. غروب هم باید سر کار دومم باشم و شب ده یازده شب با اتوبوس برسم خانه. روزها هم دائم ذهنم درگیر دهها مشکلی باشد که مردم معمول سرزمین ما دارند. از حساب و کتابی که جور در نمیآید و مریضی اطرافیان و پسر نوجوانی که سر به راه نیست و دختر جوانی که به ساز من نمیرقصد و حکومتی که سرکوب میکند و همسری که سالها است به طبع من نیست و الخ. خودم را جای این آدم میگذارم و فکر میکنم که اگر این همه فشار برای سالها و مداوم بهم وارد میشد چه جور آدمی بودم؟ آن بعد از ظهر چه قدر خوش اخلاق بودم؟ چه قدر قانع بودم؟ اصلن میتوانستم تحمل کنم؟
همه اینها را که مرور میکنم یاد دهها و صدها صحنهای میافتدم از آدمهایی که احتمالن در آن شرایط هستند ولی به منی که ارباب رجوعشان یا مسافرشان یا همسفرشان بودهاند لبخند زدهاند یا کارم را با حوصله دنبال کردهاند یا حتی فراتر از وظیفهشان کار من را راهانداختهاند. بی آنکه ادعایی داشته باشند.
بزرگی روحی چنین آدمهای گمنامی چه قدر به چشم امثال من میآید؟
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید