فردا نمیدانم به چه مناسبتی تعطیل رسمی در اتریش است. نهادهای عمومی و دانشگاه و مغازهها که تعطیل هستند. چک کردم و دیدم که حتی سازمان بینالمللی که به عنوان مشاور پارهوقت باهاشان کار میکنم هم تعطیل است که این یکی کمی عجیب بود چون این سازمانها معمولن از تقویم تعطیلات متفاوتی پیروی میکنند. خب این تعطیلی برای من چه فرقی میکند؟ احتمالن هیچ. شاید هم کمی برایم بدتر میشود! فرقی نمیکند چون کسی کاری به این ندارد که من کجا هستم. خانه، دفتر دانشگاه، آن یکی دفتر، یکی از قهوهخانههای شهر یا هر جای دیگری. تعطیل و غیرتعطیل باید کارم را جلو ببرم و این تعطیلی هیچ چیزی از بار کاریام کمتر نمیکند. حالا چرا بدتر میشود؟ مغازهها بسته هستند و باید از روز قبل فکر خرید باشی. سخنرانی موقع ناهار فردا کنسل میشود و یک سخنرانی کمتر میشنویم. همکارانت سر کار نمیآیند و یک روز کمتر میتوانی با بقیه مشورت کنی و الخ. دست آخر که نگاه میکنم این تعطیلی برای من چیزی جز ضرر نیست.
فکر کنم الان بیش از ۱۲ سال است که هفته برایم هفت روز است. برای نوع کاری که ما ها میکنیم – و حدس میزنم برای خیلی از خوانندگان اینجا هم صادق باشد – آخر هفته و روز تعطیلی عملن معنی ندارد. کار اداری یا طبابت غیراورژانسی یا تدریس روتین یا چیزی شبیه به آن نداریم که در اتاق را ببندیم و تا روز کاری بعدی کلن از فکر کار بیرون بیاییم. کار یک جوری با همه زندگیمان آمیخته شده. نصف شب از خواب پا میشویم مقداری مقاله را تصحیح میکنیم یا عملکرد یک برنامه بهینهسازی در حال کار کردن را تست میکنیم یا چیزی میخوانیم و دوباره میخوانیم.
طرف مثبت این مدل زندگی فریلنسی را نفی نمیکنم. به شرایطی غیر این نمیتوانم فکر کنم. گاه شده چند روز پشت سر هم افسرده یا بیحال بودهام و کلن بیخیال کار در حال تماشای فیلم یا گپ زدن با بقیه بودهام. آن طرف هم یک هفته پشت سر هم کار کردهام. یک کار ثابت و رسمی مجال چنین آزادی و انعطافی را کمتر بهم میدهد. اینش خوب است ولی اینکه هیچ روزی از روزهای سال را نمیتوانی از کار بکنی و ذهنت را خلاص کنی و در آرامش به خودت بپردازی در بلندمدت فرسوده کننده است.
دوستانی دارم که انضباط فوقالعادهای دارند و با اینکه فریلنس هستند روزهای مشخصی از هفته را کار نمیکنند و به امور دیگری میپردازند. هر کس بنا به علاقه خودش. یکی بود که سالها هفتهای یک روز به میان مردم جنوب شهر میرفت و به قول خودش بین مردم گم میشد. هیچ مناسبت و جلسه و سخنرانی هم نمیتوانست او را از این سنت باز دارد. آن یک روز خاص هفته را اصولن در محیطهای کار حضور نداشت. آن دیگری یک روز مشخص در هفته فقط کتاب میخواند و آن یکی به امور غیردنیوی میپرداخت. من این انضباط روحی یا توانایی ذهنی را ندارم. وقتی مشغول حل کردن یک مساله یا نوشتن یک گزارش هستم باید فرو بروم و تا تمام نشده ذهنم آزاد نمیشود. نمیتوانم یک کار را وسطش ول کنم و دوباره سراغش برگردم. یا وقتی یک سخنرانی جذاب هست نمیتوانم از قاعده پیروی کنم و آن روز را از محیط کار دور باشم. این شلوغی ذهنی – زمانی دورنمایی هم برای پایان ندارد.
خلاصه این طوری.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید