چند وقت پیش لندن بودم. دوستی پیشنهاد کرد که فرد دیگری را ببینم. ریاضی خوانده بود و در بازار مالی از شرطبندی روی اشتباهات بقیه پول درمیآورد. فکر میکردم دیدار دلپذیری نباشد و خیلی زود این طوری شد. دقیقه پانزدهم بود که فکر کردم دیگر نتوانستم ادامه گفت و گو را تحمل کنم. آقای دکتر- مهندس داشت توضیح میداد که کشورهایی مثل چین (حالا چرا چین؟) از “دانشمندان” خواستهاند تا مسایلشان را بررسی کنند و راهحلها را پیدا کنند. ظاهرن “دانشمندان” مدنظر ایشان بعد از بررسی “همه جانبه” و بر اساس “آخرین متدهای علمی” مساله مشکل اول را قماربازی تشخیص داده بودند و حتمن راهحلهای لازم را پیشنهاد کرده بودند …
یک وقتی در جمع ایرانی (عمدتن از نسلهای قبلتر) که اکثریتشان (شاید همه) در جهان آلمانی زبان تحصیل کرده بودند، شنونده سخنرانی بودم . آقایی داشت میگفت که چهل سال پیش جایی در “آلمان” (این به نظرم مهم است) در تز دکترایش مشکلات ایران را بررسی کرده و “پروفسور” مربوطه هم ذیل تز ایشان نوشته که اگر به توصیههای ایشان عمل شود کشور ایران از یک کشور عقبمانده به یک کشور مترقی تبدیل خواهد شد! بعید نیست که آقای “پروفسور” ایشان یکی از “دانشمندان” مورد نظر آقای داستان اول باشد.
چیزی که سعی کردم به دوست اول توضیح بدهم این بود که مرحوم آگوست کنت بیش از یک قرن است که فوت کرده است و علوم اجتماعی – از جمله اقتصاد – احتمالن مهمترین پیشرفتی که در یک قرن کردهاند این است که بدانند که کلن تلاش برای درک جامعه چه قدر کار پیچیده و گاه عبثی است و از آن مقام سادهلوحانهای که برای خود تصور میکردند کمی پایین بیایند و عمده قضیه را به مثابه بازی متوسطی ببینند. نفی نمیکنیم که رسانهها و دانشگاه و بقیه نهادهایی از این دست چه قدر در ساختن این مقام خداگونه – خدا از حیث دانستن همه جزییات – برای این علوم سهم دارند و از این تلاش فاسدانه دست بر نمیدارند: “آقای دکتر شنوندهای پشت خط داریم که میخواهند بدانند راهحل مشکل اعتیاد جوانان چیست؟”.
نمیدانم این حدسم چه قدر معتبر است ولی به نظرم بخشی از تصور رایج در ایران بیربط به مفهومی از “استاد” که در اروپا – خصوصن قارهای و خصوصن آلمانی زبان – وجود داشته و هنوز هم کمابیش دارد نباشد. روشنفکران خارج رفته ما اکثرن محصول این سیستم هستند و احتمالن این تصورات را لا به لای نوشتههایشان ترویج دادهاند. توصیفهای شریعتی از گورویچ و کربن را که یادتان هست؟ من خودم در سیستم اروپایی-آلمانی درس نخواندهام و از دور ناظر بودهام ولی چیزی که از دور میفهمم مبنای این سیستم استادی است که مادالعمر کرسی را اشغال میکند و بعد از استخدام هر چرندی که بنویسد کسی نمیتواند تکانش بدهد. کل نظام قدرت سیستم هم بر اساس محوریت استاد در یک موسسه است و تا همین اواخر یک دانشجو- که در ته زنجیره اقتدار علمی نظام کهنه اروپایی حضور دارد – تنها خدایی که بالا سرش مشاهده میکرد همین یک استاد صاحب کرسی بود. همه تلاش دانشجو – مثل آن آقای داستان دوم – جلب توجه آن خدای بالاسر بود و عجیب نبود که در ناخودآگاهش او را صاحب نهایی همه دانشهای ممکن تصور کند و با این تصور جلو بیاید.
حالا چرا این شکل از نظام دانشگاهی اروپایی – آلمانی را خاص میکنم و در ساختن آن تصور مقصرتر میدانم؟ این نظام را در تقابل با نظام آمریکایی تصویر کردهام که چند تفاوت مهم دارد. اولن سیستم آمریکایی استاد را از سن جوانی – با فاصله سنی بسیار اندکی نسبت به دانشجویانش – استخدام میکند. لذا امکان خداگونه شدن کمتر است. ثانین استاد قلمرو اختصاصی خودش را ندارد. ارشدترین استادان هم عضو یک “دانشکده” هستند و لذا دانشجو اولین چیزی که میبیند که استادش وقتی در جمع همه استادان حضور دارد چه قدر میتواند غیرمهم یا نادان باشد یا توسط بقیه به تمسخر گرفته شود یا نقد شود. کلن در این ماجرای جمعی تقدسی برای کسی نمیماند که بخواهد علمش را هم به درجه دانایی مطلق برساند. به نظرم این فرآیند از شکلگیری شخصیت اروپایی “آقای استاد دکتر پروفسور صاحب کرسی” و تبعات فاسد آن تا حد خوبی جلوگیری میکند.
چیزی که گفتم یک فرضیه است و چه بسا دوستانی که از نزدیک درگیر نظام اروپایی بودهاند نظر دیگری داشته باشند.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید