فکر کنم در ۲۵ سال اخیر هیچ سالی در اول سال به اندازه امسال افسرده نبودهام. به هیچ چیزی بیش از این نیاز نداریم که دعا و تلاش کنیم که امسال سایه تحریمهای خارجی و بیکفایتیهای داخلی از سر مردم ما رفع شود و زندگی همه به رونق و روال نسبی گذشته و بهتر از آن بازگرد. علیرغم همه خبرهای بدی که از سختیهای روزافزون وارد شده به مردم میشنویم باید امیدمان و انگیزهمان برای تلاش را حفظ کنیم و میبینم که بچههای داخل ایران خیلی بیش از ما این روحیه را دارند.
عید بر همهتان مبارک باشد. تبریک و خدا وقت ویژه به همه آنهایی که در این شرایط سخت و پیچیده همچنان تلاش میکنند تا چرخها بگردد و گرهی از کار مردم و راهی برای زندگی و شادی باز شود. آرزویم برای خودم در سال جدید این است که به نشاط گذشته برگردم و بتوانیم با هم فکر کنیم و حرف بزنیم و در حد خودمان راههایی پیدا کنیم و کمکی برای مردم باشیم.
گفتم این روز عیدی کمی حس و حال اینجا را نو کنم و به سیاق گذشتهها دلنوشته بنویسم. به شادیهای کوچکی فکر میکردم که در لحظات خاصی داشتهام و به من آرامش بیانتهایی میدادند. فکر میکردم تکرار برخی خاطرهها از این حسها لذتش را دوچندان میکند. نمیدانستم در چند سطر کدامش را باید نوشت٬ پس اختیار را دادم به دستم که پشت سر هم برای چند دقیقه هر چه میخواهد بنویسد و این شد تجربه لحظههایی که بیقرارم میکند:
حس یک شب اوایل پاییز که از کوههای مشرف به تهران بالا میروی و در آن تاریکی نیمهروشن از نور ماه گاه بر میگردی و پشت سرت چراغهای روشن شهر را میبینی٬ حس تنها نشستن دم غروب روی فرشهای سبز صحن عتیق٬ حس دوچرخهسواری زیر باران در پارک خلوت شب آخر تابستان وین بعد از ۹ ساعت کار مداوم٬ حس تمیز کردن سالن یک همایش در شریف در اوایل شب بعد از چند روز کار دستهجمعی مداوم٬ حس نشستن در بالکن خانه دوستی که مشرف به تهران است در ساعت دو نیمه شب با لیوانی چای در درست و صدایی از کارهای قدیمی شجریان در پسزمینه٬ رضایت غرورآمیز و آرامشبخش پس از دیدن حس تحسین و تایید تیم کارفرما٬ حس تماشای کویر تاریک در قطار تهران- مشهد٬ حس نیشابور و بسطام و ماهان٬ حس خواندن یک نوشته و باز شدن یک گره ذهنی قدیمی٬ حس امید و غرور و خلاقیت پس از بازدید از نمایشگاههای بینالمللی تهران٬ حس دیدن اولین تصاویر در روز ۲۵ خرداد٬ حس شنیدن خبر صبحگاهی در روز ۳ خرداد ۱۳۷۶ ی٬ حس شیرین غافلگیرشدن توسط مریم وقتی دو هفته پیش تنها و افسرده در قهوهخانهای در وین نشستهای٬ حس روزی که بچه بودم و بستان آزاد شده بود و مردم به خیابان ریخته بودند و من هم تفنگ چوبیام را برداشتم و به آنها پیوستم٬ حس دیدن خروجیهای نسخه عملیاتی شده اولین نرمافزار کاربردی که ۲۰ سال پیش نوشتم٬ حس کلاسهای شهید رضایی٬ حس اولین غروبی که به فضای گرم و مرطوب و زنده دانشگاه آستین پا گذاشتم٬ حس جلسات دفتر مطالعات فرهنگی شریف٬ حس لحظهای که در نیمههای شب از مصاحبه با نسل قدیم انجمن بیرون آمدیم و سه نفری با هم گفتیم عجب جلسهای بود٬ حس در آغوش کشیدن خانواده بعد از چند ماه دوری٬ حس اولین تجربه لذت وعظمت سینما پس از دیدن فیلمی از کوبریک٬ حس مربیهای کانون پرورشی که من آنها را در ذهنم با حبیب غنیپور مشابهسازی میکردم٬ حس لحظه نوشتن این مطلب در حین شنیدن نوای کاروان بنان.
آرزو میکنم سال جدید برای همهمان پر باشد از لحظههایی که هر کداممان از رضایتهای کوچک شخصیمان فهرست میکنیم.
یک عیدانه هم برای دوستان دانشجوی داخل آماده کردهام که مراحل نهایی را طی میکند و در دو سه روز آینده اینجا میگذارمش.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید