دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم
اگر بخواهم به خبرهایی که از کشورم میرسد و سخنان گهربار دولتمردان جدیدش اعتنا کنم و ذهن و دلم را به آنها بسپارم باید آنچنان زانوی غم بغل کنم و آن قدر فشار تحمل کنم که دیگر رمقی برای هیچ کاری نداشته باشم. چه کنم که دلم آنجا است و نمیتوانم بیاعتنا باشم. با این وضع هر لحظه باید تصور کنم این همان جایی است که دوست دارم برگردم و اینها آدمیهایی هستند که باید با آنها سر و کله بزنم. ولی انگار این طوری نمیشود. باید یاد بگیرم که فرسوده نشوم. یاد بگیرم که سرم را بالاتر بگیرم و نگاهم را از روی این سالهای خاکستری بگذرانم. به خودم میگویم مگر تجربه سالهای دور را فراموش کردهای؟ این نیز بگذرد. به امید چهار سال دیگر. به امید بهاری دیگر خودم را تسلی میدهم …
دیدگاهتان را بنویسید