۱) در گوشه دانشکده فیزیک دانشگاه شریف اتاق کوچکی بود دورتادور مملو از کتاب و یک میز در وسط که اسمش بود دفتر مطالعات فرهنگی. من این دفتر را از یک سال پیش از این که بیایم دانشگاه می شناختم. به خاطر دوستی که با شایان مشاطیان از قبل از دانشگاه داشتم. برای سال ها دفتر جلسه ای داشت به اسم جلسه شنبه ها که یکی بحثی ارائه می کرد برای ۴۵ دقیقه و بقیه بحث می کردند برای ساعت ها. دفتر و جلساتش کسی شبیه مرشد و رهبر هم داشت. آدمی به اسم دکتر باستانی که روزی شاگرد اول کنکور شده بود و رفته بود فرانسه درس رادار خوانده بود و بعدش هم شده بود استاد دانشکده برق. خودش می گفت که از سال ۶۴ وقتش را دو قسمت کرده. نصفش را کار مهندسی می کند و نصفش را به مباحث فرهنگی اختصاص می دهد. به گمانم دکتر باستانی کم سر و صدا و زیرک و بسیار باهوش بسیاری مباحث فرهنگی را از خیلی های دیگر در این مملکت بیشتر می فهمید. ضمن این که آن قدر زرنگ بود که در سال هایی که کسی جرات حرف زدن نداشت حرف هایی بزند که الان هم گفتنش خطرناک است و کسی کاری به کارش نداشته باشد. شمس الواعظین دکتر را کشف کرده بود و داشت تشویقش می کرد که برای «جامعه» چیز بنویسد. یک بار هم چیزی نوشت دندان شکن در جواب فریبرز رییس دانا که به خاتمی توپیده بود و او را به بی عرضگی متهم کرده بود. دکتر واقع بین و استخوان خرده کرده در جریان انقلاب و سال های بعد از آن به رییس دانای پر سر و صدا هشدار می داد که اصلاحات سرعتی دارد که نمی توان از آن عبور کرد. روزنامه های شمس که توقیف شد از نوشته های روزنامه ای دکتر هم خبری نشد.
۲) جلسات شنبه ها دو قاعده مهم داشت: اول این که به هیچ قیمتی نباید تعطیل می شد و برای نزدیک به هفت سال نشد. دوم این که در بحث های آن هیچ پیش فرضی پذیرفته نبود و بحث فقط باید بر محور منطق پیش می رفت. این حرف الان چیزی بیش از بدیهی است ولی آن ها که فضای سال های آخر دهه شصت و اوایل هفتاد و تفوق اندیشه های ایدئولوژیک را به یاد می آورند خوب می فهمند معنی این حرف یعنی چه. جلسات شنبه ها تعطیلی نداشت حتی روزی که شنبه مصادف شده بود با عاشورا و بچه ها بحثی راجع به همین موضوع گذاشته بودند و جلسه را برگزار کرده بودند. ما که آخر های دانشگاه بودیم سوال ها و عطش دانستن در جامعه ایران ته کشید یا رفت به سمت چیزهای دیگر. جلسه شنبه ها رفته رفته نامنظم و بی رونق شد و فکر کنم الان سال ها است که تعطیل است. خود دفتر هم فکر کنم وضع بهتری ندارد.
۳) محسن حجتی را از دفتر می شناختمش. مشخصه ای که ازش در ذهن دارم بی رحمی اش در بحث بود که من بدجوری خوشم می آمد. الان دیدم فهرست بت های ذهنی که نسل او و نسل ما آرام آرام جایگزین بت های قبلی مان کردیم را نوشته: برتری آزادی بر عدالت، عبور از شریعتی و مارکس و چه گوارا، کشف کانت و نیچه، نشاندن فردگرایی به جای جمع گرایی، تقدم تئوری بر عمل، رفرم به جای انقلاب ، ترجیح بازار به سوسیالیسم، کشف منطق سه ارزشی به جای دو ارزشی، تقدم اصلاح خود بر اصلاح جامعه، …
۴) فهرست محسن خیال من را به سال های زنده نیمه اول دهه هفتاد ایران می برد. یک بار از بهار تهران نوشتم و دوستان برآشفتند. باز هم می گویم. نمی دانم چه شده بود که ما در آن سال ها یک باره تفکراتمان پوست می انداخت و چیزهای جدید می یافتیم. انگار همه کشف های انسان مدرن متاخر را باید در عرض چند سال می فهمیدیم. الان ده سال از آن موقع گذشته است و من تردید دارم که کشف های خیلی بیشتری به آن فهرست اضافه شده باشد. حتی شک دارم که فهممان به اندازه و متناسب با گذر ده سال عمیق تر شده باشد. شاید با حرف من مخالف باشید ولی برداشت من این است که از همان سال ۷۶ موتور تولید فکر جدی در این کشور خوابید. این را از تجربه خودم می گویم.
۵) دوست دار سقراط که مدتی هم مدیر اجرایی دفتر شد در نوشته اش به جلسه ای اشاره کرد که سعید حجاریان برای ارائه مقاله اش آمده بود. سال ۷۵ و ۷۶ سعید حجاریان موجودی ناشناخته برای عموم و تاحدی شناخته برای آدم های علاقه مند بود که برتری سواد و توان ذهنی اش در مقایسه بقیه هم خط هایش در«ائتلاف گروه های پیرو خط امام» واضح بود. در دوره ای که همه ما انتظار آمدن ناطق را می کشیدیم مقاله« اقتدار سلطانی» او نویدبخش اندیشه های تازه ای بود که در یک جای هیجان انگیز به اسم مرکز تحقیقات استراتژیک داشت شکل می گرفت. من خیلی مقاله های جامعه شناسی سیاسی را در ایران دنبال نمی کنم و قضاوتم قطعا دقیق نیست ولی فکر کنم آن مقاله او که ده سال پیش نوشته شد به لحاظ دادن یک چارچوب نظری برای تحلیل نظام های قدرت شرقی چیز نسبتا منحصر به فردی بود که کم تر چیزی مشابه آن نوشته شده است.
۵) دکتر باستانی و یکی دو نفر از بچه های دفتر رفتند و با هم شرکتی *بسیار تخصصی* تاسیس کردند که در نوع خودش تک بود و به خاطر اعتبار دکتر خیلی زود ارقام کارش میلیاردی شد. دکتر کم کم سست شد و جلسات را یک در میان آمد تا این که شنیدم این اواخر آن قدر کار شرکتش زیاد شده که حتی از دانشگاه هم مرخصی گرفته. دفتر که جای خود دارد. بعید می دانم دکتر آدم راحت طلب یا لذت طلبی باشد که دلش به پولی که از شرکت در می آورد خوش باشد. ماجرای مسوولیت و احساس لذت از هدایت یک کار بزرگ هم است. شاید هم احساس رضایت و بازنشستگی از انجام ماموریت. یک بار با علی رضا علوی تبار گپ می زدیم. گفتم این حلقه کیانتان چی شد؟ گفت رفقا بچه هایشان بزرگ شده اند و زندگی خرج دارد. کسی دیگر نمی تواند مدل سابق زندگی کند. این همه ماجرا نیست ولی قطعا بخشی از آن است.
۷) بچه های دفتر هر کدام به گوشه ای رفتند. یکی در دولت احمدی نژاد مدیرکل یکی از مهم ترین وزارت خانه ها شد. یکی شان شد یکی از باسواد ترین آدم وبلاگستان. یکی در صدا و سیما تهیه کننده است. یکی مشغول اداره شرکتش در کانادا است. یکی زمان خاتمی شد مدیرکل یک وزارت خانه. حسین کاجی شاید از همه در کار فرهنگ حرفه ای تر بود که شد دبیر اندیشه روزنامه انتخاب و کتاب هم می نویسد. محسن خیمه دور انگار شد دبیر سینمایی روزنامه ایران. عباس کاکاوند هم بود که اولش پست مدرنیسم می خواند و بعد رفت سراغ کار کردن با روزنامه رسالت و موجب حیرت همه ما شد و آخر سر هم دو سال پیش یک باره از راست ها برید و آن افشاگری ها را کرد که حتما به یاد دارید. راستی اگر به آرشیو سخن رانی های دفتر نگاه کنید می بینید که حول و حوش سال ۷۰ دکتر باستانی پسرعمه اش را برای سخن رانی شنبه ها دعوت کرد و او در باب اگزیستانسیالیسم و معنی داری زندگی صحبت کرد. آن پسرعمه اسمش بود مصطفی ملکیان و من حدس می زنم که موضوعی که ۱۵ سال پیش در موردش حرف زد ممکن است به یکی از بت های ذهنی جدید دهه آینده تبدیل شود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید