تا جایی که من می فهمم در علم و اصولا در مدل سازی بین “دقت یا سازگاری” و “اندازه سوژه یا تعداد ابعاد آن” یک بده بستان وجود دارد. مثلا اگر بخواهی حرف دقیق تر و مشخص تر بزنی باید تعدادی متغیر را ثابت و بیرون مدل فرض کنی و روی یک رابطه مشخص متمرکز شوی و اگر بخواهی چند بعدی ببینی باید تعداد زیادی متغیر را وارد کنی و البته به همین نسبت از دقت حرف زدنت بکاهی. به عنوان یک تمایل شخصی من همیشه وزن بیشتر را به دقت می دهم تا به اندازه سوژه. به نظرم یک علم به تر است حرف های ریزتر ولی قابل دفاع تر و سازگارتر بزند تا این که حرف هایی بیشتر ولی در مقابل سرسری تری بزند. راستش من چشمم از بی دقتی در علم خیلی ترسیده است. کم نتایج به ظاهر کارشناسی ندیده ام که در نگاه اول خیلی هم معتبر و متین بوده ولی در واقع فاقد یک انسجام نظری بوده و نهایتا هم نتایج منفی بدی به بار آورده است. دقت کنید که جلوی همه صفت ها “تر” گذاشته ام. می دانیم که نه دقت مطلق است و نه سرسری بودن.
از این زاویه مدتی است که دارم روی میزان اثربخشی رشته های بین رشته ای (اینتردیسیپلینری) که این روزها خیلی هم در ایران محبوب هستند فکر می کنم. این رشته ها در حوزه علوم انسانی متناسب با موضوع مطالعه شان معمولا ترکیبی از نظریه های حوزه های مختلف مثل جامعه شناسی و روان شناسی و اقتصاد و علوم سیاسی و علوم ارتباطات و زبان شناسی را به کار می گیرند تا یک موضوع مثل مسایل شهری یا مسایل زنان یا آینده پژوهی یا نوآوری یا مدیریت بخش عمومی یا مطالعات فرهنگی را بررسی کنند. من خودم تا مدت ها بین انتخاب یکی از این دو مسیر تحصیلی قرار داشتم و بعد از این که به اندازه کافی از خواندن دو رشته بین رشته ای سرخورده شدم تصمیم گرفتم مثل آدم بنشینم و یک رشته پدر مادر دارتر بخوانم که حداقل روی حرفی که می زنم کمی اعتماد به نفس داشته باشم. در واقع این تصمیم یک تصمیم برای پیروی/مخالفت نفسانی هم بود. یک جوری طبع راحت الحلقومی ام می گفت برو بین رشته ای بخوان و از هرجا چیزی بدان و حرف های جذاب بزن و کیف دنیا را بکن. نمی دانم چی شد که بلاخره آن یکی غلبه کرد. شاید طبع قدرت طلبی در اعماق ناخودآگاه. (این را شوخی نمی کنم، مدتی است به بحث تاثیر روان ناخودآگاه در انتخاب رشته تحصیلی و شغل فکر می کنم)
مساله من با این رشته ها این است که محقق بین رشته ای معمولا مجبور است در دوره تحصیل و کار وقت خود را برای آموختن چند حوزه مختلف (و معمولا به شکل غیر تخصصی) صرف کند. به عنوان نتیجه کار هم در این رشته ها معمولا نتایجی تولید می شود که در آن مخلوطی از نتایج و نظریه های تمام این حوزه ها به چشم می خورد. مساله من همین جا آغاز می شود. اولا اکثر متون بین رشته ای که من خوانده ام فاقد یک چارچوب نظری منسجم و مشخص بوده و به عنوان خواننده احساس می کنم که شهر فرنگی از حرف های مختلف را تماشا می کنم. هر چند ظاهر شهر فرنگ جذاب است ولی این تردید را به وجود می آورد که نکند این ظاهر جذاب از ساختمان محکمی برخوردار نباشد. خلاصه قضیه از هر دری سخنی است.
ضمن این که این نوع نوشته ها از سوی متخصصین رشته هایی که حوزه بین رشته ای روی آن ها استوار شده می تواند مورد نقد اساسی قرار گیرد. بلاخره یک محقق جامعه شناسی که تمام وقتش را روی این موضوع صرف می کند به نسبت محقق مسایل شهری نظریه های جامعه شناسی را به تر می فهمد، به همین ترتیب متخصص روان شناسی بحث های یادگیری را از متخصص تعلیم و تربیت بهتر متوجه می شود و اقتصاددان همیشگی داستان ما هم تحلیل اقتصادی نوآوری یا نابرابری را بهتر از محققین بین رشته ای مسایل نوآوری یا توسعه درک می کند. این تفاوت ها گاهی آن قدر زیاد می شود که از زاویه دید محقق حوزه تخصصی حرف های حوزه بین رشته ای اصولا اعتبار خاصی ندارد و برداشتی نادقیق یا قدیمی از مفاهیم موجود در آن حوزه است. دعوای بین اقتصاددان ها و متخصصین توسعه یک نمونه از این اختلاف های اساسی است.
چاره چیست؟ من اگر به عنوان کسی که اقتصاد می خوانم ببینم که تحلیل اقتصادی یک کار بین رشته ای با اصول یا نتایج تحقیقات موجود در حوزه کار من نمی خواند چه باید بکنم؟ آیا این توجیه که بلاخره یکی باید این تصویر را به صورت یک پارچه ببنید و لذا رشته بین رشته ای لازم داریم دلیل خوبی است که بتوانیم بر ضعف های این چنینی چشم ببندیم؟
این را نوشتم تا دوستان عزیزی که بین رشته ای کار هستند و این جا را می خوانند را تحریک کنم تا اولا کمی توجهشان به موضوع جلب شود و ثانیا نظراتشان را در دفاع از رشته هایشان بنویسند که تصویر من از ماجرا واقعی تر شود.
بازگشت
دیدگاهتان را بنویسید